Log in
Search
Latest topics
» گفت و گوی آزادby ehsan.kay 16/4/2024, 2:35 am
» SE*X AND LOVE2014 آلبوم
by musical123 19/9/2019, 4:11 pm
» دلنوشته
by ehsan.kay 13/7/2015, 3:16 pm
» معرفی آهنگ
by Taraneh 13/6/2015, 12:57 am
» فوتبالي ها
by zizi 4/6/2015, 9:44 am
» الآن داری چی گوش میکنی؟؟؟
by zizi 4/6/2015, 9:43 am
» چطوری امروز ؟؟ !!
by zizi 18/4/2015, 7:01 pm
» *تبریک تولد*
by zizi 13/4/2015, 6:30 pm
» ▶▷▶(Driving You Home)متن و ترجمه ی تک آهنگها◀◁◀
by ehsan.kay 9/4/2015, 11:11 pm
» متن آهنگهای دیگر
by ehsan.kay 12/3/2015, 1:50 pm
» Noche Y De Dia نقد و تحلیل موزیک ویدئو
by SABA 9/3/2015, 6:24 pm
» S*x+Loveمتن و ترجمه ی آهنگهای آلبوم
by NaZaN!N 25/2/2015, 9:02 pm
» عکس های انریکه در مراسم و جشنواره های موسیقی
by SABA 24/2/2015, 9:32 pm
» نقد موزیک ویدیو Bailando
by SABA 19/2/2015, 11:27 pm
» ░▒▓CƎlEb MagaZinƎ▓▒░
by Ehsan Sahib 11/2/2015, 4:41 pm
Most active topic starters
ehsan.kay | ||||
Aisan | ||||
Ehsan Sahib | ||||
Bahare | ||||
MOH3N | ||||
mahgol | ||||
pokohantes | ||||
paniz | ||||
afsaneh | ||||
mahsa |
داستان های کوتاه
+25
Erfan
y0sof
Mehrbod
kimia75
zizi
haniyeh!
ehsan.kay
mobinaenrique
NaZaN!N
Nilufar
afsaneh
MarYam
Shahrzad
mjlara
Bahare
Ehsan Sahib
paniz
raha8
ghazaleh
Aisan
Narges
Darya
mahgol
mahboobeh
yasi
29 posters
Page 4 of 7
Page 4 of 7 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7
Re: داستان های کوتاه
يارو تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری
تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که
می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام
رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که
توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم
بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم
تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این
قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت
بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد
نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین
ما شده بود.
تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که
می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام
رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که
توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم
بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم
تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این
قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت
بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد
نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین
ما شده بود.
Re: داستان های کوتاه
Aisan wrote:
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت
بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد
نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین
ما شده بود.
ایسان جون من این قسمتشو نفهمیدم
اخر چی شد؟
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
زی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میكرد.از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی میكرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میكنم.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیكه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیكه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.
mjlara- انریکه فن ارشد
- پست ها : 704
تاریخ تولد : 1991-03-24
تاریخ عضویت : 2012-07-21
سن : 33
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
عاشق خجالتی
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم
نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره
شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این
مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو
بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن
زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که
برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو
کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که
عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ،
خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من
با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی
هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه
“خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت
سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند
زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من
باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت
:”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال
… قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به
اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو
بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و
من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و
کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من
گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم
روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم
که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو
میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای
خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش
میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه
نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.
این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو
میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو
میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای
من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه
آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم !!!
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم
نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره
شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این
مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو
بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن
زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که
برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو
کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که
عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ،
خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من
با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی
هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه
“خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت
سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند
زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من
باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت
:”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال
… قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به
اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو
بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و
من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و
کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من
گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم
روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم
که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو
میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای
خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش
میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه
نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.
این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو
میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو
میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای
من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه
آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم !!!
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
آدم حرصش میگریره! بابا بگو دیگهههههههههههههههههه
Shahrzad- داره میره بالا
- پست ها : 802
تاریخ تولد : 1998-06-11
تاریخ عضویت : 2012-11-14
سن : 25
Re: داستان های کوتاه
داستان کوتاه عطر شکلات
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!
mjlara- انریکه فن ارشد
- پست ها : 704
تاریخ تولد : 1991-03-24
تاریخ عضویت : 2012-07-21
سن : 33
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
دختر کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو یک کفش کرده بود که با او تنها باشد.پدرو مادرش زیر بار نمیرفتند چون میترسیدند او هم مثل بیشتر دختر های چهار پنج ساله حسودی اش بشود و بلایی سر بچه بیاورد.
منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمیداد و با برادرش خیلی مهربان بود.دست برادر هم نبود و هر روز که میگذشت بیشتر اصرار میکرد.عاقبت پدرو مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقیقه با بچه تنها بماند.
دختر کوچولو با خوشحالی رفت توی اتاق نوزاد و در را بست. لای در کمی باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاو میتوانستند او را ببینند.
دختر کوچولو آهسته رفت طرف نوزاد صورتش را به صورت او چسباند و پچ پچ کرد:
"نی نی جون به من بگو خدا چه جوریه من داره یادم میره"
منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمیداد و با برادرش خیلی مهربان بود.دست برادر هم نبود و هر روز که میگذشت بیشتر اصرار میکرد.عاقبت پدرو مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقیقه با بچه تنها بماند.
دختر کوچولو با خوشحالی رفت توی اتاق نوزاد و در را بست. لای در کمی باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاو میتوانستند او را ببینند.
دختر کوچولو آهسته رفت طرف نوزاد صورتش را به صورت او چسباند و پچ پچ کرد:
"نی نی جون به من بگو خدا چه جوریه من داره یادم میره"
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: داستان های کوتاه
راستی مرسی لارا داستان جالب ولی دردناکی بود:-(
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: داستان های کوتاه
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند : شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد : من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد .
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند :
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود : و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک میکرد.
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند.
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد : شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم .
پروفسور شوکه شده و اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه !
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم !
پروفسور درحالی که کمی عصبی شده بود میگه : اصلا هوای کوپه مثل حمام سونا داغه
دانشجو میگه: اصلا ً لخت مادر زاد میشم !
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی !
دانشجو به آرامی میگوید :
میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم
واگر قطار مملو از آفریقائیهای شهوتران باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم.
دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد : من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد .
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند :
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود : و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک میکرد.
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند.
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد : شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم .
پروفسور شوکه شده و اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه !
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم !
پروفسور درحالی که کمی عصبی شده بود میگه : اصلا هوای کوپه مثل حمام سونا داغه
دانشجو میگه: اصلا ً لخت مادر زاد میشم !
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی !
دانشجو به آرامی میگوید :
میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم
واگر قطار مملو از آفریقائیهای شهوتران باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم.
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
بسيار بسيار عالي...دست همتون درد نكنه
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: داستان های کوتاه
وعده
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: داستان های کوتاه
هر آنچه از من بر می آمد
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: داستان های کوتاه
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند
Nilufar- شیفته تالار
- پست ها : 949
تاریخ تولد : 1995-01-02
تاریخ عضویت : 2012-09-08
سن : 29
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
ممنون نیلوفر
+++
سه هزار میلیارد تومن
+++
سه هزار میلیارد تومن
mahgol- انریکه گوش میده
- پست ها : 1094
تاریخ عضویت : 2012-03-31
Re: داستان های کوتاه
mahgol wrote:ممنون نیلوفر
+++
سه هزار میلیارد تومن
خواهش فدات
Nilufar- شیفته تالار
- پست ها : 949
تاریخ تولد : 1995-01-02
تاریخ عضویت : 2012-09-08
سن : 29
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد...
یه آقای جوان... خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم...
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش...
همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: لطفا" به اندازه همین پول گوشت بدین آقا...
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان...
پیرزن یه فکری کرد و گفت: بده مادر... اشکالی نداره... ممنون...
قصاب آشغال گوشتهای اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم...
اون
آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو
به خانم پیر کرد و گفت: مادر جان اینارو واسه سگتون میخواین؟
خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: سگ؟!!!
آقای جوان گفت: بله... آخه سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!!
خانم پیر با بغض و خجالت گفت: میخوره دیگه مادر... شکم گرسنه سنگم میخوره...
آقای جوان گفت: نژادش چیه مادر؟
خانم پیر گفت: بهش میگن توله سگ دو پا... اینا رو برای بچههام میخوام اّبگوشت بار بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن!
با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد... یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر...
خانم پیر بهش گفت: شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟
جوون گفت: چرا مادر...
خانم پیر گفت: بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر...
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت...
یه آقای جوان... خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم...
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش...
همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: لطفا" به اندازه همین پول گوشت بدین آقا...
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان...
پیرزن یه فکری کرد و گفت: بده مادر... اشکالی نداره... ممنون...
قصاب آشغال گوشتهای اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم...
اون
آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو
به خانم پیر کرد و گفت: مادر جان اینارو واسه سگتون میخواین؟
خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: سگ؟!!!
آقای جوان گفت: بله... آخه سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!!
خانم پیر با بغض و خجالت گفت: میخوره دیگه مادر... شکم گرسنه سنگم میخوره...
آقای جوان گفت: نژادش چیه مادر؟
خانم پیر گفت: بهش میگن توله سگ دو پا... اینا رو برای بچههام میخوام اّبگوشت بار بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن!
با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد... یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر...
خانم پیر بهش گفت: شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟
جوون گفت: چرا مادر...
خانم پیر گفت: بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر...
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت...
mjlara- انریکه فن ارشد
- پست ها : 704
تاریخ تولد : 1991-03-24
تاریخ عضویت : 2012-07-21
سن : 33
مکان : Tehran
Nilufar- شیفته تالار
- پست ها : 949
تاریخ تولد : 1995-01-02
تاریخ عضویت : 2012-09-08
سن : 29
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست
داستان زير داستان كوتاهي از اوست
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند ,
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند,
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند,
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها,
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند,
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند,
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند,
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند,
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است,
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان
داستان زير داستان كوتاهي از اوست
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند ,
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند,
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند,
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها,
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند,
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند,
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند,
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند,
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است,
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان
mjlara- انریکه فن ارشد
- پست ها : 704
تاریخ تولد : 1991-03-24
تاریخ عضویت : 2012-07-21
سن : 33
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،
جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند
پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر
استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست
دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد
با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که
گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"
چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که
در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
*عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست.
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر
استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست
دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد
با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که
گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"
چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که
در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
*عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست.
ghazaleh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 729
تاریخ تولد : 1999-01-06
تاریخ عضویت : 2012-03-30
سن : 25
مکان : tehran
Re: داستان های کوتاه
عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم
هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند میكنند و سر هم داد میكشند؟
شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با
وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى
ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر كدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى
هستند، قلبهایشان از یكدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این كه فاصله را
جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،
این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت میكنند.
چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلبهاشان بسیار كم است.
استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میكنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بینیاز میشوند و فقط به یكدیگر نگاه میكنند!
این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد... :
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم
هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند میكنند و سر هم داد میكشند؟
شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با
وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى
ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر كدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى
هستند، قلبهایشان از یكدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این كه فاصله را
جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،
این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت میكنند.
چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلبهاشان بسیار كم است.
استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میكنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بینیاز میشوند و فقط به یكدیگر نگاه میكنند!
این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد... :
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
خیلی قشنگ بود یاسی جون
+
+
Nilufar- شیفته تالار
- پست ها : 949
تاریخ تولد : 1995-01-02
تاریخ عضویت : 2012-09-08
سن : 29
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
اين داستانو خودم نوشتم
هركي البوم اخرى سيروانو گوشيده بهتر ميفهمه
اهنگ جاده
خوشحال ميشم نظرتون رو بگيد
************
از نيمه شب گذشته بود...تازه فهميده بود معني خون جلوي چشمو گرفتن يعني چي!
كتشو برداشتو سوار ماشين شد.
كارى كه روزي چندبار انجام ميدادو فراموش كرده بود! نميدونست ماشينو چجوري روشن كنه
از ته دل فرياد زدو سبك تر شد ولي هيچ چيز سنگيني بارشو سبك نميكرد
داد زدو خشمشو سر فرمون بيگناه خالي كرد..اشكاش جاري شد
بالاخره ماشينو روشن كردو راه افتاد
خيابوناى خسته ى تهران خلوت بودن...انگار اوضاع وارونه شده بود
هميشه خيابونا شلوغ بودنو اون اروم...حالا ارامش اتوبان زير چرخ بيتابيو غمش ساكت شده بود
پنجره هاى كوچيكو زرد خونه ها يكي يكي خاموش ميشد...برج ميلاد همچنان روشن بودو مثل هر روز نظاره گر غمو شادى تهرانيا...
به خودش اومد. نميدونست مقصدش كجاس؛اصلا مقصدي داره يا نه!
شايد داشت به جاده ى روياهاش ميرفت
ديگه از اين همه ازدحام خسته شده بود...از شهرى كه انسانيت توش مرده
از اضطراب وقتو بيوقت از اينكه بايد به خاطر گذران زندگيش يه شعر مسخره و بى حس بگه و با يه اهنگ تكرارى به گوش مردم تحميل كنه
زير لب بى اختيار ميگفت چقدر تنهام..چقدر سردم..ديگه نميخوام برگردم....
اره!انگار اين دفعه يه شعر گفت كه معني داشت..از ته دل بود؛درد مردمى كه از خستگي نايى براى ناله ندارن..
چقدر تنهام/چقدر سردم ديگه نميخوام برگردم اخه همه چي خوبه همه چى خوبه!
متن اهنگ جاده
مــــن
توی جاده آزادم
دیگه کسی رو آزار نمیده
فـــریادم
صدای باد توی گوشم
اینو حس می کنم
همه چی شده فراموشم
اینو حس می کنم
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
همه چی اینجا خوبه.
.
.
مـــــــن
توی جاده قدم میزنم
خاطرات خوب و چه ساده
رقم میزنم
صدای باد توی گوشم
اینو حس میکنم
همه چی شده فراموشم
اینو حس می کنم
.
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
همه چی اینجا خوبه.
.
.
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
.
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
.
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم [2]
شايد برگردم.....
[دانلود اهنگ
هركي البوم اخرى سيروانو گوشيده بهتر ميفهمه
اهنگ جاده
خوشحال ميشم نظرتون رو بگيد
************
از نيمه شب گذشته بود...تازه فهميده بود معني خون جلوي چشمو گرفتن يعني چي!
كتشو برداشتو سوار ماشين شد.
كارى كه روزي چندبار انجام ميدادو فراموش كرده بود! نميدونست ماشينو چجوري روشن كنه
از ته دل فرياد زدو سبك تر شد ولي هيچ چيز سنگيني بارشو سبك نميكرد
داد زدو خشمشو سر فرمون بيگناه خالي كرد..اشكاش جاري شد
بالاخره ماشينو روشن كردو راه افتاد
خيابوناى خسته ى تهران خلوت بودن...انگار اوضاع وارونه شده بود
هميشه خيابونا شلوغ بودنو اون اروم...حالا ارامش اتوبان زير چرخ بيتابيو غمش ساكت شده بود
پنجره هاى كوچيكو زرد خونه ها يكي يكي خاموش ميشد...برج ميلاد همچنان روشن بودو مثل هر روز نظاره گر غمو شادى تهرانيا...
به خودش اومد. نميدونست مقصدش كجاس؛اصلا مقصدي داره يا نه!
شايد داشت به جاده ى روياهاش ميرفت
ديگه از اين همه ازدحام خسته شده بود...از شهرى كه انسانيت توش مرده
از اضطراب وقتو بيوقت از اينكه بايد به خاطر گذران زندگيش يه شعر مسخره و بى حس بگه و با يه اهنگ تكرارى به گوش مردم تحميل كنه
زير لب بى اختيار ميگفت چقدر تنهام..چقدر سردم..ديگه نميخوام برگردم....
اره!انگار اين دفعه يه شعر گفت كه معني داشت..از ته دل بود؛درد مردمى كه از خستگي نايى براى ناله ندارن..
چقدر تنهام/چقدر سردم ديگه نميخوام برگردم اخه همه چي خوبه همه چى خوبه!
متن اهنگ جاده
مــــن
توی جاده آزادم
دیگه کسی رو آزار نمیده
فـــریادم
صدای باد توی گوشم
اینو حس می کنم
همه چی شده فراموشم
اینو حس می کنم
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
همه چی اینجا خوبه
.
.
مـــــــن
توی جاده قدم میزنم
خاطرات خوب و چه ساده
رقم میزنم
صدای باد توی گوشم
اینو حس میکنم
همه چی شده فراموشم
اینو حس می کنم
.
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
همه چی اینجا خوبه
.
.
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
.
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
.
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم [2]
شايد برگردم.....
[دانلود اهنگ
Re: داستان های کوتاه
دريا يا يك ليوان آب
روزي راهب پير هندو از شاگردش خواست
كيسه اي نمك رو بياره پيشش. بعد يك مشت از اون نمك رو داخل ليوان نيمه پُري
ريخت و از او خواست تا ليوان رو سر بكشه.
شاگرد فقط تونست يه جرعه كوچيك از آب داخل ليوان رو بخوره، اونم به زحمت.
استاد پرسيد: مزه اش چطور بود؟
شاگرد پاسخ داد: بدجوري شور و تنده. اصلا نميشه خوردش.
پير هندو از شاگردش خواست تا يك مشت نمك
برداره و اونو همراهي كنه. رفتند تا رسيدند كنار درياچه. استاد از او
خواست تا نمكها رو توي درياچه بريزه. بعد يك ليوان آب از درياچه برداشت و
داد دست شاگردش تا بنوشه.
شاگرد به راحتي تمام آب ليوان رو سر كشيد. استاد اين بار هم از او مزه آب داخل ليوان رو پرسيد.
شاگرد درجواب گفت: كاملا معمولي بود.
پير هندو گفت: رنجها و سختي هايي كه
انسان در طول زندگي با آنها روبرو ميشه همچون يك مشت نمكه و اما اين روح و
قدرت پذيرش انسانه كه هرچي بزرگتر و وسيعتر بشه، ميتونه بار اون هم رنج و
اندوه رو براحتي تحمل كنه.
بنابراين سعي كن دريا باشي نه يه ليوان آب.
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
جوان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :…
«ببین این خانم چه میخواهد؟خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟
زن گفت : اینجاست .
- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمیشد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است
فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
جوان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :…
«ببین این خانم چه میخواهد؟خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟
زن گفت : اینجاست .
- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمیشد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است
Narges- انریکه فن محبوب
- پست ها : 590
تاریخ تولد : 1998-07-09
تاریخ عضویت : 2012-11-07
سن : 25
مکان : Tehran
Page 4 of 7 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7
Page 4 of 7
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum