Log in
Search
Latest topics
» گفت و گوی آزادby ehsan.kay 16/4/2024, 2:35 am
» SE*X AND LOVE2014 آلبوم
by musical123 19/9/2019, 4:11 pm
» دلنوشته
by ehsan.kay 13/7/2015, 3:16 pm
» معرفی آهنگ
by Taraneh 13/6/2015, 12:57 am
» فوتبالي ها
by zizi 4/6/2015, 9:44 am
» الآن داری چی گوش میکنی؟؟؟
by zizi 4/6/2015, 9:43 am
» چطوری امروز ؟؟ !!
by zizi 18/4/2015, 7:01 pm
» *تبریک تولد*
by zizi 13/4/2015, 6:30 pm
» ▶▷▶(Driving You Home)متن و ترجمه ی تک آهنگها◀◁◀
by ehsan.kay 9/4/2015, 11:11 pm
» متن آهنگهای دیگر
by ehsan.kay 12/3/2015, 1:50 pm
» Noche Y De Dia نقد و تحلیل موزیک ویدئو
by SABA 9/3/2015, 6:24 pm
» S*x+Loveمتن و ترجمه ی آهنگهای آلبوم
by NaZaN!N 25/2/2015, 9:02 pm
» عکس های انریکه در مراسم و جشنواره های موسیقی
by SABA 24/2/2015, 9:32 pm
» نقد موزیک ویدیو Bailando
by SABA 19/2/2015, 11:27 pm
» ░▒▓CƎlEb MagaZinƎ▓▒░
by Ehsan Sahib 11/2/2015, 4:41 pm
Most active topic starters
ehsan.kay | ||||
Aisan | ||||
Ehsan Sahib | ||||
Bahare | ||||
MOH3N | ||||
mahgol | ||||
pokohantes | ||||
paniz | ||||
mahsa | ||||
mahboobeh |
دفتر خاطرات
+10
yasi
Aisan
MOH3N
Erfan RS
Taraneh
afsaneh
mahboobeh
paniz
ehsan.kay
ghazaleh
14 posters
Page 1 of 3
Page 1 of 3 • 1, 2, 3
دفتر خاطرات
در اینجا هر خاطره ای که با دوستانتان و خانوادتان دارید و به نظر جذاب و شیرین میاد را بذارید
ghazaleh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 729
تاریخ تولد : 1999-01-06
تاریخ عضویت : 2012-03-30
سن : 25
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
خاطرات زیادن
سال آخر هنرستان معلم اخلاق به دلایلی دیگه سر کلاسمون نیومد.. ..ماهم موندیم بی معلم....این شد که مدیر یبسیار خلاقمون دبیر ادبیات سال پیشمون(که اتفاقا 40صفحه رو بیشتر درس نداده بود)رو برامون گذاشت
اولین بار که اومد سر کلاس همه این شکلی شدن
ولی بعدا گازشو گرفت....تو 2جلسه 5تا درس داد.. .فقط اسم درسو مینوشت وتمام. .قرار بود ادامه ادبیاتو بعد از اون درس بده
گزشت تا روز معلم
همه دست به دست هم مقداری بوته....برگ درخت و انواع گیاهان خود رو رو جمع کردیم سر میزش
بنده خدا اومد سر کلاس و همه براش دست زدن.. ..روی میزو که دید سبزه اول خندید وخوش حال شد....اما بعدش شروع کرد بهمون بدوبیراه بگه... ..بیشعورا... ...احمقا.. ..واشک تو چشماش جمع شدو همچنان دست و خنده وتشویق ادامه داشت
وهمچنان ادامه داشت.......البته اونم 2هفته دووم اورد..... ..بعدش یه معلم تاریخو گذاشتن... ..بگذریم
سال آخر هنرستان معلم اخلاق به دلایلی دیگه سر کلاسمون نیومد.. ..ماهم موندیم بی معلم....این شد که مدیر یبسیار خلاقمون دبیر ادبیات سال پیشمون(که اتفاقا 40صفحه رو بیشتر درس نداده بود)رو برامون گذاشت
اولین بار که اومد سر کلاس همه این شکلی شدن
ولی بعدا گازشو گرفت....تو 2جلسه 5تا درس داد.. .فقط اسم درسو مینوشت وتمام. .قرار بود ادامه ادبیاتو بعد از اون درس بده
گزشت تا روز معلم
همه دست به دست هم مقداری بوته....برگ درخت و انواع گیاهان خود رو رو جمع کردیم سر میزش
بنده خدا اومد سر کلاس و همه براش دست زدن.. ..روی میزو که دید سبزه اول خندید وخوش حال شد....اما بعدش شروع کرد بهمون بدوبیراه بگه... ..بیشعورا... ...احمقا.. ..واشک تو چشماش جمع شدو همچنان دست و خنده وتشویق ادامه داشت
وهمچنان ادامه داشت.......البته اونم 2هفته دووم اورد..... ..بعدش یه معلم تاریخو گذاشتن... ..بگذریم
Re: دفتر خاطرات
من یه خاطره بگم....که قضیه ی دوسه روز پیشه :D
بعد از عمری دست به قلم بردم و شروع کردم کمی از خاطرات سفر در دفتری نوشتن
اون روز اخساساتم گل کرده بود :D
بعدش با دوستان رفتم بیرون و از خونه خبر دادن که مادرم داره با صدای بلند برای همه دفترمو میخونه
:D
حالا ته من به روم میارم نه مامانم...ببینیم چی میشه....
(از من نصیحت،هیچ وفت خاطره ننویسید)
بعد از عمری دست به قلم بردم و شروع کردم کمی از خاطرات سفر در دفتری نوشتن
اون روز اخساساتم گل کرده بود :D
بعدش با دوستان رفتم بیرون و از خونه خبر دادن که مادرم داره با صدای بلند برای همه دفترمو میخونه
:D
حالا ته من به روم میارم نه مامانم...ببینیم چی میشه....
(از من نصیحت،هیچ وفت خاطره ننویسید)
Re: دفتر خاطرات
اره خوب وقتی دم دست باشه همه میخوننش یه جای سفتو محکم براش درست کن خیلی هم خوبه...
مرسی از همه خیلی باحال بود...از دست این پسرا که چه بلاهاییی سر معلماشون در نمیارن
مرسی از همه خیلی باحال بود...از دست این پسرا که چه بلاهاییی سر معلماشون در نمیارن
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
خاطره ای که می خوام واستون تعریف کنم مال همین امروزه...بعد از نماز صبح هر کار کردم خوابم نبرد,با خودم گفتم یه کیک شکلاتی درست می کنم هم سرگرم میشم هم اینکه خانواده وقتی از خواب بیدار شن کلی شاد میشن.
مواد کیک رو درس کردم و گذاشتم توی فر..جاتون خالی چه بویی پیچیده بود تو خونه.کیکه تو فر بود که مامان و بابا و برادر همه بیدار شدن...بهشون گفتم کیک درس کردم کلی ذوق کردن و منتظر شدن تا آماده بشه..بعد از نیم ساعت از توی فر درش آوردم و طبق عادت همیشگی اول خودم چشیدم.............وای.....چشمتون روز بد نبینه,شده بود کیک شکلاتی نمکی ...شور,شور,شور
بله به جای شکر یه لیوان نمک ریخته بودم توش,انقدر بدمزه بود که تا ظهر حالم بد بود.ولی خداییش همیشه کیک و شیرینی هام خوب می شدا...اینبار گند زدم,اما یه چیزی یاد گرفتم:اینکه خودتونم بکشید نمک توی زرده تخم مرغ حل نمیشه
مواد کیک رو درس کردم و گذاشتم توی فر..جاتون خالی چه بویی پیچیده بود تو خونه.کیکه تو فر بود که مامان و بابا و برادر همه بیدار شدن...بهشون گفتم کیک درس کردم کلی ذوق کردن و منتظر شدن تا آماده بشه..بعد از نیم ساعت از توی فر درش آوردم و طبق عادت همیشگی اول خودم چشیدم.............وای.....چشمتون روز بد نبینه,شده بود کیک شکلاتی نمکی ...شور,شور,شور
بله به جای شکر یه لیوان نمک ریخته بودم توش,انقدر بدمزه بود که تا ظهر حالم بد بود.ولی خداییش همیشه کیک و شیرینی هام خوب می شدا...اینبار گند زدم,اما یه چیزی یاد گرفتم:اینکه خودتونم بکشید نمک توی زرده تخم مرغ حل نمیشه
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: دفتر خاطرات
راستش کسی که صداش در نیومد...البته خوابشون سنگینه...تازه صدای نماز عیدم تو خونه میومد
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: دفتر خاطرات
:D جالب بود
بیچاره خانواده اینهمه انتظار اخرشم اینطوری...:D
بیچاره خانواده اینهمه انتظار اخرشم اینطوری...:D
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
یه بار تو کار آموزی استاد نیومده بود منم خوشحالللللللل.... ...به شاگردش گفتم بذار برم خونه
اونم با کامل مهربونی قبول کرد
منم رفتم دستامو شستم وخواسم برم که دم رفتن شاگرد گفت احسان قربون دستت برو از اون پیکانه 1لیتر بنزین بکش
منم این شکلی شدم و گفتم قبول
1لیتری رو اوردم شیلنگو گذاشتم .....با اینکه حالم از مزه بنزین به هم میخوره
چون باک خالی بود چند بار قطع شد.. ...تو همون گیرو داد یه ماشین اومد من فکر کردم معلممه
داشتم نگاش میکردم که یه دفعه هرچی بنزین بود ریخت تو دهنم
تازه معلمم نبود!
با بدبختی دهنمو شستم
بعدشم تا 1روز هرچی میخوردم مزه بنزین میداد
تو اتوبوسم نزدیک بود بالا بیارم
اونم با کامل مهربونی قبول کرد
منم رفتم دستامو شستم وخواسم برم که دم رفتن شاگرد گفت احسان قربون دستت برو از اون پیکانه 1لیتر بنزین بکش
منم این شکلی شدم و گفتم قبول
1لیتری رو اوردم شیلنگو گذاشتم .....با اینکه حالم از مزه بنزین به هم میخوره
چون باک خالی بود چند بار قطع شد.. ...تو همون گیرو داد یه ماشین اومد من فکر کردم معلممه
داشتم نگاش میکردم که یه دفعه هرچی بنزین بود ریخت تو دهنم
تازه معلمم نبود!
با بدبختی دهنمو شستم
بعدشم تا 1روز هرچی میخوردم مزه بنزین میداد
تو اتوبوسم نزدیک بود بالا بیارم
Re: دفتر خاطرات
بوی بنرین حال ادمو بد میکنه چه برسه به خودش
چه بد شانسیی
چه بد شانسیی
Last edited by mahboobeh on 21/8/2012, 12:05 pm; edited 1 time in total
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
این خاطره ای که میخوام بگم مربوط میشه به مدرسه
قرار بود از طرف مدرسه همه ی دومیارو ببرن پارک چیتگر ما هم کلی خوشحال شدیم
دیر رسیدیم اونجا چون راننده اتوبوسمون لج کرد باهامون .وقتی رسیدیم دور هم نشستیم و بچه ها دوچرخه گرفتنو ... تا این که... چشمتون روز بد نبینه متوجه شدیم بچه های مدرسه ی ما با بچه های اون یکی مدرسه دعواشون شده اونم چه دعواییی
کار به جایی رسیده بود که معلما میومدن بچه هارو از هم جدا میکردن طوری که چند تا از معلما کتکم خوردن
بچه ها طوری همدیگرو زده بودن که دهن بعضیا خونی بود جای چنگ روی سرو صورتشون بود پای بعضیا میلنگید خلاصه خیلی بد جور بود توی سر یکی از دوستامم سنگ خورد دیگه نمیدید
دیگه پلیس اومد اونایی که دعوا کردنو کتک خوردنو برد ما هم رفتیم سوار اتوبوس شدیم برای برگشتن
توی راه برگشتنه هم اتوبوسمون با یه ماشین تصادف کرد کلی اونجا معطل شدیم
روز بدی بود کلا...
قرار بود از طرف مدرسه همه ی دومیارو ببرن پارک چیتگر ما هم کلی خوشحال شدیم
دیر رسیدیم اونجا چون راننده اتوبوسمون لج کرد باهامون .وقتی رسیدیم دور هم نشستیم و بچه ها دوچرخه گرفتنو ... تا این که... چشمتون روز بد نبینه متوجه شدیم بچه های مدرسه ی ما با بچه های اون یکی مدرسه دعواشون شده اونم چه دعواییی
کار به جایی رسیده بود که معلما میومدن بچه هارو از هم جدا میکردن طوری که چند تا از معلما کتکم خوردن
بچه ها طوری همدیگرو زده بودن که دهن بعضیا خونی بود جای چنگ روی سرو صورتشون بود پای بعضیا میلنگید خلاصه خیلی بد جور بود توی سر یکی از دوستامم سنگ خورد دیگه نمیدید
دیگه پلیس اومد اونایی که دعوا کردنو کتک خوردنو برد ما هم رفتیم سوار اتوبوس شدیم برای برگشتن
توی راه برگشتنه هم اتوبوسمون با یه ماشین تصادف کرد کلی اونجا معطل شدیم
روز بدی بود کلا...
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
دلم واسه هر دوتون ميسوزه...مخصوصا احسان,ماشين دوس داري؟بكش... چه اتفاقاتي. :
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: دفتر خاطرات
حالا که حرف از اردو شد من یه خاطره از اردوی برون استانی مون تو راهنمایی تعریف می کنم:
سال 87 که دوم راهنمایی بودیم ما رو بردن اصفهان !تو هتلی که ما بودیم 2 تا آسانسور بود که یکیش در طبقه ی همکف و یکی زیر همکف قرار داشت که کمتر ازش استفاده میشد و ما به قول خودمون کشفش کرده بودیم!
شب دوم که از بیرون برگشتیم رفتیم سوارش بشیم که دیدیم 2 نفر دیگه از بچه ها توشن!ما هم از رو لجبازی 6نفره واردش شدیم!
حالا تصور کنید ما 8 نفری رفته بودیم 2 آسانسوری که 4 نفر ظرفیت داشت!!!!خوب همونطور که حدس میزنید آسانسور نیم متری رفت بالا و ....دیگه نرفت!
من و 4تا از دوستانم داشتیم از خنده منفجر میشدیم و مسخره بازی در میاوردیم و چون جایی واسه حرکت نداشتیم تو آینه واسه هم ادا درمیاوردیم!ولی یکی از بچه ها حسابی ترسیده بود و کارهای ما بیشتر اعصابشو خرد میکرد و همینجوری دستشو رو زنگ خطر نگه داشته بود و ما رو نفرین میکرد!
خلاصه در که باز شد ما دیدیم آسانسور تا نصفه جلو دیواره و اون بالا چیزی نبود جز نگاه های غضبناک مدیر و ناظم وخنده های مسئول پذیرش هتل و این حرفش که آخه مگه چند نفر اون 2 جا میشن؟!
دیگه با هزار زحمت یکی از بچه ها رو از اون بالا کشیدن 2 راهرو و بقیه هم با پایین آوردن آسانسور پیاده شدیم و فقط تمام راه تا اتاقو دویدیم که مسئولا نبیننمون و تا آخر به این کارمون خندیدیم!البته یه بار دیگه هم شب آخر من تو دستشوی گیر کردم که با دوستان حلش کردیم!
خلاصه این شد یکی از میلیون ها خاطره ی اردوهای برون استانی!
سال 87 که دوم راهنمایی بودیم ما رو بردن اصفهان !تو هتلی که ما بودیم 2 تا آسانسور بود که یکیش در طبقه ی همکف و یکی زیر همکف قرار داشت که کمتر ازش استفاده میشد و ما به قول خودمون کشفش کرده بودیم!
شب دوم که از بیرون برگشتیم رفتیم سوارش بشیم که دیدیم 2 نفر دیگه از بچه ها توشن!ما هم از رو لجبازی 6نفره واردش شدیم!
حالا تصور کنید ما 8 نفری رفته بودیم 2 آسانسوری که 4 نفر ظرفیت داشت!!!!خوب همونطور که حدس میزنید آسانسور نیم متری رفت بالا و ....دیگه نرفت!
من و 4تا از دوستانم داشتیم از خنده منفجر میشدیم و مسخره بازی در میاوردیم و چون جایی واسه حرکت نداشتیم تو آینه واسه هم ادا درمیاوردیم!ولی یکی از بچه ها حسابی ترسیده بود و کارهای ما بیشتر اعصابشو خرد میکرد و همینجوری دستشو رو زنگ خطر نگه داشته بود و ما رو نفرین میکرد!
خلاصه در که باز شد ما دیدیم آسانسور تا نصفه جلو دیواره و اون بالا چیزی نبود جز نگاه های غضبناک مدیر و ناظم وخنده های مسئول پذیرش هتل و این حرفش که آخه مگه چند نفر اون 2 جا میشن؟!
دیگه با هزار زحمت یکی از بچه ها رو از اون بالا کشیدن 2 راهرو و بقیه هم با پایین آوردن آسانسور پیاده شدیم و فقط تمام راه تا اتاقو دویدیم که مسئولا نبیننمون و تا آخر به این کارمون خندیدیم!البته یه بار دیگه هم شب آخر من تو دستشوی گیر کردم که با دوستان حلش کردیم!
خلاصه این شد یکی از میلیون ها خاطره ی اردوهای برون استانی!
Taraneh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1290
تاریخ تولد : 1995-12-13
تاریخ عضویت : 2012-05-30
سن : 28
مکان : Tehran
Re: دفتر خاطرات
دوس نداشته باشم؟ رشتمه خوبafsaneh wrote:دلم واسه هر دوتون ميسوزه...مخصوصا احسان,ماشين دوس داري؟بكش... چه اتفاقاتي.
اردوی هر دوتاتون باحال بود
Re: دفتر خاطرات
زمستون دوسال پيش بود...بر اثر بارش برف صبح زود (متاسفانه)بعد از بيدار شدن فهميديم مدارس تعطيلن....بعد كلى بالا پيين پريدن،از اونجايى كه خوابمون نميبرد تلويزيون روشن كردم و زدم كانال فور تا يكم جشن بگيرم....داشت هات موزيك ويدؤز رو ميداد...خوشحال بودمو صبحانه ميخوردم...ناگهان.............،.
(جيجيجين)
انريكه وارد يه جاى نيمه تاريك شد و صداى يووووووووووهووووش اومد..... من هم چايى بدست سرم رو با تعجب روبه تيوى كردم و با چهره ى هميشه جذابش شروع به خوندن كردو ملودى اهنگ دهنمو وادار به باز موندن كرد....
خلاصه ديوونه شدم...اسم اهنگو ديدم و سريع رفتم اهنگو دانلود كنم همهجااااا فيل بود
به عبارتى مالاخوريا گرفتم تا دانلودش كردم
يه هفته طول كشيد....مامنم نگرانم شده بود ميخواست ببرتم دكتر هى به بابام اصرار ميكرد يه فلفل شكنى بگيره من به درسم برسم
!اون اهنگ.......تونايت بود
(جيجيجين)
انريكه وارد يه جاى نيمه تاريك شد و صداى يووووووووووهووووش اومد..... من هم چايى بدست سرم رو با تعجب روبه تيوى كردم و با چهره ى هميشه جذابش شروع به خوندن كردو ملودى اهنگ دهنمو وادار به باز موندن كرد....
خلاصه ديوونه شدم...اسم اهنگو ديدم و سريع رفتم اهنگو دانلود كنم همهجااااا فيل بود
به عبارتى مالاخوريا گرفتم تا دانلودش كردم
يه هفته طول كشيد....مامنم نگرانم شده بود ميخواست ببرتم دكتر هى به بابام اصرار ميكرد يه فلفل شكنى بگيره من به درسم برسم
!اون اهنگ.......تونايت بود
Re: دفتر خاطرات
آخيييي چه جالب
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: دفتر خاطرات
وااااااااای یه خاطره از همین امسال دارم خییییییلی باهاله یعنی دم خودمون گرم:دی
تا آخر بخونین میفهمین چرا
ما یه معلم دینی داریم که پروازیه و از صبح ساعت 7:30 که میاد تا 8 شب باهاش یک سره کلاس داریم به اسم دکتر دلشاد(حالا شاید خرخونای انجمن بشناسن)آقا ما رفتیم تو کلاس کلا ما 5-6 تا رفیقیم که امسال بعضیامون کلاسامون از هم جدا شد ولی تو این کلاسه کنار هم بودیم(مثلا یارو که میاد نصف کتاب سال دومو تموم میکنه و همه بچه های پیشدانشگاهی هم باید بیان که سالن خیلی شلوغ میشه)بگذریم
آقا کلاس شروع شد و تا ساعت 12:30 به خوبی و خوشی گذشت و قرار شد تا ساعت3 استراحت داشته باشیم و برگردیم
ساعت 3 که برگشتیم همه دیگه خسته بودن هنوز کلاس 5 ساعت دیگه ادامه داشت باز بچه ها اصرار کردن که یه ربع ساعتی بریم استراحت...یه سوپری کنار مدرسه بود که دیگه خالی شد تو اون ربع ساعت و هر کسی یه چیزی دستش بود داشت میخورد...که مدیرمون امد گفت برین سر کلاس
بچه ها هم هنوز خیلی ها نخورده بودن...که رفتیم سر کلاس
وقتی برگشتیم دیگه همه زدن به اون درش و حسابی دیگه از خجالت دکتر دراومدن...یکی گوش نمیداد یکی با گوشی حرف میزد یکی تخمه میخورد یکی میخندید(خدایی عین حقیقته همه چیزاش...معلم داره درس میده یارو داره با گوشی حرف میزنه)...دکتر هم که دید اوضا اینجوریه به بغل دستی من از اون دور اشاره کرد که برو بیرون(طرف رفیق شیش من بود.قشنگ تریپ خسته نشسته بود رو صندلی و پاهاشم 3 متر باز...تخمه هم میخورد که یارو گفت برو بیرون)اونم نمیرفت بیرون که معلمه گفت یا برو بیرون یا من دیگه کلاسو کلا لغو میکنم دیگه داشت آماده میشد که بره بیرون بچه ها همه میگفتن ولش کن بابا یارو یه چیزی میگه...بشین سر جات...همینجوری کلاس معتل بود که معلم مدیر رو صدا کرد که بیاد رفیق منو بندازه بیرون...مدیرم یه چیز بی اعصاب خری:دی
یه داد زد و گفت بیا بیرون...بعدش معلمه هنوز عصبی بود که به دو نفر دیگه هم گیرداد اونا هم ردیف جلو ما بود که دونفری 5-6 تا کیک و چیپس و اینا داشتن میخوردن...معلم گفت شما هم برین بیرون هر چی میخواین بیرون بخورین حالا اون یکی در اومده میگه ما که چیزی نخوردیم!!!!(جلوش هم پر پوست کیک و چیپسو همه چی)خخخخخ
تو همون اوضا که کلاس معتل بود و همه حیرون یهو اون یکی رفیقم که اونم کنارم بود جلد آبمیوه که خورده بودمو یهو ترکوند...کلاس ترکید...رفت رو هوا یکی از بچه ها گفت بچه ها شورش کردن معلمم به رو خودش نیاورد
حالا اون یکی رفیقم که رفته بود بیرون مدیر بهش اجازه داده بود دم در کلاس بشینه(کلاس طوری بود که ما پشت به در کلاس بودیم و معلم روبه رو در)با این که بیرون بود ولی بازم نگا میکرد تو صورت معلم و میخندید منم که داشتم منفجر میشدم از خنده
یعنی آخر کلاس بود...خیلی بار علمی زیادی داشت:دی
ما هم که قرار بود تا 8 شب بمونیم ساعت 6:30 جیم زدیم با رفیقامون رفتیم تو یه پارک تا8 ساعت 8 هم خیلی سنگین رفیتم خونه:دی
که مثلا ما تا 8 کلاس بودیم:دی
تا آخر بخونین میفهمین چرا
ما یه معلم دینی داریم که پروازیه و از صبح ساعت 7:30 که میاد تا 8 شب باهاش یک سره کلاس داریم به اسم دکتر دلشاد(حالا شاید خرخونای انجمن بشناسن)آقا ما رفتیم تو کلاس کلا ما 5-6 تا رفیقیم که امسال بعضیامون کلاسامون از هم جدا شد ولی تو این کلاسه کنار هم بودیم(مثلا یارو که میاد نصف کتاب سال دومو تموم میکنه و همه بچه های پیشدانشگاهی هم باید بیان که سالن خیلی شلوغ میشه)بگذریم
آقا کلاس شروع شد و تا ساعت 12:30 به خوبی و خوشی گذشت و قرار شد تا ساعت3 استراحت داشته باشیم و برگردیم
ساعت 3 که برگشتیم همه دیگه خسته بودن هنوز کلاس 5 ساعت دیگه ادامه داشت باز بچه ها اصرار کردن که یه ربع ساعتی بریم استراحت...یه سوپری کنار مدرسه بود که دیگه خالی شد تو اون ربع ساعت و هر کسی یه چیزی دستش بود داشت میخورد...که مدیرمون امد گفت برین سر کلاس
بچه ها هم هنوز خیلی ها نخورده بودن...که رفتیم سر کلاس
وقتی برگشتیم دیگه همه زدن به اون درش و حسابی دیگه از خجالت دکتر دراومدن...یکی گوش نمیداد یکی با گوشی حرف میزد یکی تخمه میخورد یکی میخندید(خدایی عین حقیقته همه چیزاش...معلم داره درس میده یارو داره با گوشی حرف میزنه)...دکتر هم که دید اوضا اینجوریه به بغل دستی من از اون دور اشاره کرد که برو بیرون(طرف رفیق شیش من بود.قشنگ تریپ خسته نشسته بود رو صندلی و پاهاشم 3 متر باز...تخمه هم میخورد که یارو گفت برو بیرون)اونم نمیرفت بیرون که معلمه گفت یا برو بیرون یا من دیگه کلاسو کلا لغو میکنم دیگه داشت آماده میشد که بره بیرون بچه ها همه میگفتن ولش کن بابا یارو یه چیزی میگه...بشین سر جات...همینجوری کلاس معتل بود که معلم مدیر رو صدا کرد که بیاد رفیق منو بندازه بیرون...مدیرم یه چیز بی اعصاب خری:دی
یه داد زد و گفت بیا بیرون...بعدش معلمه هنوز عصبی بود که به دو نفر دیگه هم گیرداد اونا هم ردیف جلو ما بود که دونفری 5-6 تا کیک و چیپس و اینا داشتن میخوردن...معلم گفت شما هم برین بیرون هر چی میخواین بیرون بخورین حالا اون یکی در اومده میگه ما که چیزی نخوردیم!!!!(جلوش هم پر پوست کیک و چیپسو همه چی)خخخخخ
تو همون اوضا که کلاس معتل بود و همه حیرون یهو اون یکی رفیقم که اونم کنارم بود جلد آبمیوه که خورده بودمو یهو ترکوند...کلاس ترکید...رفت رو هوا یکی از بچه ها گفت بچه ها شورش کردن معلمم به رو خودش نیاورد
حالا اون یکی رفیقم که رفته بود بیرون مدیر بهش اجازه داده بود دم در کلاس بشینه(کلاس طوری بود که ما پشت به در کلاس بودیم و معلم روبه رو در)با این که بیرون بود ولی بازم نگا میکرد تو صورت معلم و میخندید منم که داشتم منفجر میشدم از خنده
یعنی آخر کلاس بود...خیلی بار علمی زیادی داشت:دی
ما هم که قرار بود تا 8 شب بمونیم ساعت 6:30 جیم زدیم با رفیقامون رفتیم تو یه پارک تا8 ساعت 8 هم خیلی سنگین رفیتم خونه:دی
که مثلا ما تا 8 کلاس بودیم:دی
Re: دفتر خاطرات
اینی که میخوام تعریف کنم بیشتر از این که یه خاطره باشه یه لحظه ی جالبه
یه شب وقتی کلاسمون تموم شدو همه ی بچه ها داشتن لباساشونو میپوشیدن که برن خونه یه دختره که سوم چهارم ابتداییه و کوچیکترین فرد توی کلاسمونه ازم پرسید :خوشحالی که مدرسه ها داره باز میشه؟ منم گفتم از یه طرف آره از یه طرف نه!!! اونم گفت من خوشحالم چون دوست صمیمی پیدا کردم
بهش گقتم چطوری پیدا کردی؟
گفت: یه روز زنگ زد خونمون بهش گفتم دوست صمیمیم میشی؟اونم گفت آره!!!!
اون لحظه ای که اینو گفت میخواستم بگیرم یه عالمه بوسش کنم...
یه شب وقتی کلاسمون تموم شدو همه ی بچه ها داشتن لباساشونو میپوشیدن که برن خونه یه دختره که سوم چهارم ابتداییه و کوچیکترین فرد توی کلاسمونه ازم پرسید :خوشحالی که مدرسه ها داره باز میشه؟ منم گفتم از یه طرف آره از یه طرف نه!!! اونم گفت من خوشحالم چون دوست صمیمی پیدا کردم
بهش گقتم چطوری پیدا کردی؟
گفت: یه روز زنگ زد خونمون بهش گفتم دوست صمیمیم میشی؟اونم گفت آره!!!!
اون لحظه ای که اینو گفت میخواستم بگیرم یه عالمه بوسش کنم...
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
چه هر کی هرکی بوده
انقد حال میکنم حال معلما گرفته میشه
انقد حال میکنم حال معلما گرفته میشه
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
واااي..چه خاطره هاي توپي
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: دفتر خاطرات
mahboobeh wrote:
یه شب وقتی کلاسمون تموم شدو همه ی بچه ها داشتن لباساشونو میپوشیدن که برن خونه
مگه تو کلاس شما همه لباساشونو درمیارن که وقتی تموم شده بود کلاستون همه داشتن لباساشونو میپوشیدن؟
شفاف سازی کنید لطفا
شفاف سازی کنید لطفا
Page 1 of 3 • 1, 2, 3
Page 1 of 3
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum