Log in
Search
Latest topics
» گفت و گوی آزادby ehsan.kay 16/4/2024, 2:35 am
» SE*X AND LOVE2014 آلبوم
by musical123 19/9/2019, 4:11 pm
» دلنوشته
by ehsan.kay 13/7/2015, 3:16 pm
» معرفی آهنگ
by Taraneh 13/6/2015, 12:57 am
» فوتبالي ها
by zizi 4/6/2015, 9:44 am
» الآن داری چی گوش میکنی؟؟؟
by zizi 4/6/2015, 9:43 am
» چطوری امروز ؟؟ !!
by zizi 18/4/2015, 7:01 pm
» *تبریک تولد*
by zizi 13/4/2015, 6:30 pm
» ▶▷▶(Driving You Home)متن و ترجمه ی تک آهنگها◀◁◀
by ehsan.kay 9/4/2015, 11:11 pm
» متن آهنگهای دیگر
by ehsan.kay 12/3/2015, 1:50 pm
» Noche Y De Dia نقد و تحلیل موزیک ویدئو
by SABA 9/3/2015, 6:24 pm
» S*x+Loveمتن و ترجمه ی آهنگهای آلبوم
by NaZaN!N 25/2/2015, 9:02 pm
» عکس های انریکه در مراسم و جشنواره های موسیقی
by SABA 24/2/2015, 9:32 pm
» نقد موزیک ویدیو Bailando
by SABA 19/2/2015, 11:27 pm
» ░▒▓CƎlEb MagaZinƎ▓▒░
by Ehsan Sahib 11/2/2015, 4:41 pm
Most active topic starters
ehsan.kay | ||||
Aisan | ||||
Ehsan Sahib | ||||
Bahare | ||||
MOH3N | ||||
mahgol | ||||
pokohantes | ||||
paniz | ||||
mahboobeh | ||||
afsaneh |
اشعار و جملات قصار
+13
sainaii
afsaneh
paniz
Ehsan Sahib
Maria
hamidjj
MarYam
mahboobeh
Bahare
ghazaleh
mahgol
Raha
ehsan.kay
17 posters
Page 6 of 8
Page 6 of 8 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8
Re: اشعار و جملات قصار
این روزها برای تنها شدن کافیست " صادق " باشی . . . :affraid:
MarYam- انریکه فن با کلاس
- پست ها : 255
تاریخ تولد : 1998-04-07
تاریخ عضویت : 2012-03-27
سن : 26
مکان : ...No Where...
Re: اشعار و جملات قصار
مرد زندانی می خندید.. شاید به زندانی بودن خویش شاید هم به آزاد بودن ما... راستی زندان کدام سوی میله هاست؟؟؟
"چگوارا"Re: اشعار و جملات قصار
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما چيزي خوابم را آشفته كرده است
در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
كاش تنها نبودم
فكر مي كني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي آيد ؟
كاش تنها نبودي
آن وقت كه مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
مي داني ؟
انگار چرخ فلك سوارم
انگار قايقي مرا مي برد
انگار روي شيب برف ها با اسكي مي روم و
مرا ببخش
ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
مي شنوي ؟
نگار صداي شيون مي آيد
گوش كن
مي دانم كه هيچ كس نمي تواند عشق را بنويسد
ما به جاي آن
مي توانم قصه هاي خوبي تعريف كنم
گوش كن
يكي بود يكي نبود
ني بود كه به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشكر نشسته بود و كتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه بي نهايت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم
مي بايست مي خوابيدم
اما چيزي خوابم را آشفته كرده است
در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
كاش تنها نبودم
فكر مي كني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي آيد ؟
كاش تنها نبودي
آن وقت كه مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
مي داني ؟
انگار چرخ فلك سوارم
انگار قايقي مرا مي برد
انگار روي شيب برف ها با اسكي مي روم و
مرا ببخش
ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
مي شنوي ؟
نگار صداي شيون مي آيد
گوش كن
مي دانم كه هيچ كس نمي تواند عشق را بنويسد
ما به جاي آن
مي توانم قصه هاي خوبي تعريف كنم
گوش كن
يكي بود يكي نبود
ني بود كه به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشكر نشسته بود و كتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه بي نهايت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم
Re: اشعار و جملات قصار
فاصله دختر با پیرمرد یک نفر بود،
روی نیمکتی چوبی،
روبه روی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید،
- غمگینی؟
* نه
- مطمئنی؟
* نه
- چرا گریه میکنی؟
* دوستانم مرا دوست ندارن.
- چرا؟
* چون قشنگ نیستم!
- قبلا اینو به تو گفتن؟
* نه
- ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم!
* راست میگی؟
- اره از ته قلبم........
دخترک بلند شد و پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید.شاد شاد
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد،
کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت
روی نیمکتی چوبی،
روبه روی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید،
- غمگینی؟
* نه
- مطمئنی؟
* نه
- چرا گریه میکنی؟
* دوستانم مرا دوست ندارن.
- چرا؟
* چون قشنگ نیستم!
- قبلا اینو به تو گفتن؟
* نه
- ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم!
* راست میگی؟
- اره از ته قلبم........
دخترک بلند شد و پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید.شاد شاد
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد،
کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت
MarYam- انریکه فن با کلاس
- پست ها : 255
تاریخ تولد : 1998-04-07
تاریخ عضویت : 2012-03-27
سن : 26
مکان : ...No Where...
Re: اشعار و جملات قصار
هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو
کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به
بهترین بازیگر می دهد
Re: اشعار و جملات قصار
بهترین مبارزه آن است که حریف از تو قوی تر باشد
بهترین شوخی ان است که بدون تحقیر و تمسخر دیگران باعث شادی جمع شود
بهترین نگاه آن است که تمامی احساست را بدون به زبان اوردن کلمه ای به طرف مقابل انتقال دهی
بهترین بازی آن است که برد و باخت به اندازه نفس عمل برایت مهم نباشد
بهترین همسفر آن است که در طول سفر فکر کنی یک نفری در عین دو یا چند نفربودن
بهترین ایینه وجدان توست آگاه و بیدار باش
بهترین شریک آن است که اصلا وجود نداشته باشد
بهترین گذشت آن است که در موضع قدرت باشی و آن را انجام دهی
بهترین ایده ها را همیشه احساس تو به تو هدیه میدهد نه عقل تو
بهترین راه حرف زدن صریح و شفاف حرف زدن است ازحاشیه بپرهیز
بهترین فرارآن است که از جمع غیبت کنندگان بگریزی
بهترین عمل آن است که بدی را به نیکی جواب دهی
بهترین مامن شانه های کسی است که از صمیم قلب دوستش داری
بهترین نعمت بدون هیچ قید و شرطی سلامتی است و دل خوش
بهترین راه برای بد گویانت آن است که در عمل عکس آن چه را گفته اند نشان بدهی نه با زبان
بهترین جست و جو کنکاش در وجود خودت است
بهترین قدردانی آن است که در آن افراط نباشد
بهترین بزرگواری آن است که هر گز از بالا به کسی نگاه نکنی مگر آن که بخواهی او را از زمین بلند کنی
بهترین طرز فکر آن است که به دیگران بر اساس خصوصیات شخصیتی شان امتیاز بدهی نه براساس ظاهر و ثروت شان
و بهترین مرگ آن است که تنها جسمت از میان رفته باشد و نه اسمت
بهترین شوخی ان است که بدون تحقیر و تمسخر دیگران باعث شادی جمع شود
بهترین نگاه آن است که تمامی احساست را بدون به زبان اوردن کلمه ای به طرف مقابل انتقال دهی
بهترین بازی آن است که برد و باخت به اندازه نفس عمل برایت مهم نباشد
بهترین همسفر آن است که در طول سفر فکر کنی یک نفری در عین دو یا چند نفربودن
بهترین ایینه وجدان توست آگاه و بیدار باش
بهترین شریک آن است که اصلا وجود نداشته باشد
بهترین گذشت آن است که در موضع قدرت باشی و آن را انجام دهی
بهترین ایده ها را همیشه احساس تو به تو هدیه میدهد نه عقل تو
بهترین راه حرف زدن صریح و شفاف حرف زدن است ازحاشیه بپرهیز
بهترین فرارآن است که از جمع غیبت کنندگان بگریزی
بهترین عمل آن است که بدی را به نیکی جواب دهی
بهترین مامن شانه های کسی است که از صمیم قلب دوستش داری
بهترین نعمت بدون هیچ قید و شرطی سلامتی است و دل خوش
بهترین راه برای بد گویانت آن است که در عمل عکس آن چه را گفته اند نشان بدهی نه با زبان
بهترین جست و جو کنکاش در وجود خودت است
بهترین قدردانی آن است که در آن افراط نباشد
بهترین بزرگواری آن است که هر گز از بالا به کسی نگاه نکنی مگر آن که بخواهی او را از زمین بلند کنی
بهترین طرز فکر آن است که به دیگران بر اساس خصوصیات شخصیتی شان امتیاز بدهی نه براساس ظاهر و ثروت شان
و بهترین مرگ آن است که تنها جسمت از میان رفته باشد و نه اسمت
mahgol- انریکه گوش میده
- پست ها : 1094
تاریخ عضویت : 2012-03-31
Re: اشعار و جملات قصار
هی!عمو!
زندگی همین است!
همین تلوزیون آر.تی.آی سیاه وسفید!
همین میگرن های موروثی!
همین هار شدن بخاری نفتی!
همین جست خیزها و خنده های بی دلیل!
همین برف ها و کلاغها که لهجه لری داشتند انگار !...
زندگی همین است!
همین تلوزیون آر.تی.آی سیاه وسفید!
همین میگرن های موروثی!
همین هار شدن بخاری نفتی!
همین جست خیزها و خنده های بی دلیل!
همین برف ها و کلاغها که لهجه لری داشتند انگار !...
Re: اشعار و جملات قصار
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی كه بلغزد بر من
من خودم بودم و یك حس غریب
كه به صد عشق و هوس می ارزید
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افكار پلید
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود.
Re: اشعار و جملات قصار
بی خیال حرفاییی که تودلم جا مونده ....... بیخیال قلبی که این همه تنها مونده
hamidjj- عزیز دل مدیر
- پست ها : 352
تاریخ تولد : 1995-03-29
تاریخ عضویت : 2012-05-18
سن : 29
مکان : shahin shahr
Re: اشعار و جملات قصار
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این شهر پر از آدم هاست
پس چرا این همه دل هاتنهاست ؟؟؟
اگر این شهر پر از آدم هاست
پس چرا این همه دل هاتنهاست ؟؟؟
Re: اشعار و جملات قصار
آشنایی منُ نازی
می اندیشیدم که گناه ،
تکرار تجربه هاست
و شیطان از دریچه ی صدف ِ پوسیده یی سَرک کشید ُ گفت :
خداوند ، اداره ی جهان را به انسان سپرده است !
در ساحل بودم ،
از مرغ ِ دریایی ندا رسید
هیچ کلمه یی سفیدی ِ حضور ِ مرا آیینه نمی شود !
گوش دادم به سقوط ِ بلوط ِ پیر ،
در جنگل ِ انبوه ِ پُشت ِ سَرم ....
و باد ، ندا داد :
راز جاودانگی را در قوزک ِ پایش بخوان !
و نهال نو می گفت :
روزُ شب حیات ِ مرا کفاف می دهد !
زمستانی از پی ِ زمستانی می گذشت ،
تا در بامدادی سفید
شعله یی در هیات ِ زنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت
پناهی
Re: اشعار و جملات قصار
دهانم پر از حرفه حیف
! با دهان پر نباید سخن گفت
! با دهان پر نباید سخن گفت
MarYam- انریکه فن با کلاس
- پست ها : 255
تاریخ تولد : 1998-04-07
تاریخ عضویت : 2012-03-27
سن : 26
مکان : ...No Where...
Re: اشعار و جملات قصار
چقدر وحشتناكه كه هیچكس دلش برای من تنگ نشد هیچكس نپرسید كجایی؟حتی اونایی كه خیلی دم از معرفت می زدند!!!! یاد حرف همسایه افتادم كه یک بار بهم گفته بود ... به سایه ها دل نبند!...... راست گفت
MarYam- انریکه فن با کلاس
- پست ها : 255
تاریخ تولد : 1998-04-07
تاریخ عضویت : 2012-03-27
سن : 26
مکان : ...No Where...
Re: اشعار و جملات قصار
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
پناهی
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
پناهی
Re: اشعار و جملات قصار
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند
ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند
گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد
نتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
.
.
.
زنها هرگز نمیگویند تو را دوست دارم
ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری
بدان که درون آنها جای گرفته ای . . .
.
.
.
سکه های پول همیشه صدا دارند
اما اسکناس ها بی صدا هستند
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا میرود
بیشتر آرام و بی صدا باشید . . .
.
.
.
.
.
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید
آنها شاید شما را ببخشند ، اما هرگز فراموش نمیکنند . . .
.
.
.
از گوش دادن به سخنان دشمنانتان غافل نباشید
آنها اشتباهات شما را به خوبی بیان میکنند !
(شکسپیر)
.
.
.
.
.
طوطی صحبت میکند ، اما اسیر قفس است
اما عقاب سکوت میکند و دارای اراده پرواز . . .
.
.
.
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشید
میتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنید
پس ، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید
.
.
.
چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور
چون گذشته هرگز برنمیگردد
اما گاهی اوقات ، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند
به آن فکر کن . . .
.
.
.
اگر رنجی نمی بردیم
هرگزمهربان بودن را نمی آموختیم . . .
.
.
.
چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند
بواسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند . . .
.
.
.
دیشب که نمیدانستم برای کدام یک از درد هایم گریه کنم کلی خندیدم . . .
(صادق هدایت)
.
.
.
به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید !
زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید . .
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: اشعار و جملات قصار
حرمت نگه دار دلم
گلم
که این اشک خون بهای عمر رفته من است
میراث من!
نه به قید قرعه
نه به حکم عرف
یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!
کتیبه خوان قبایل دور
این,این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آوار میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا جارتا چارچارتا...
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
آری دلم
گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
دلم گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار
وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و میرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یک جا
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر این مقصود بی مقصد
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم
بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟
پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای
که آویشن را میسرود
مسیح به جاجتا بر صلیب نمی شد!
و تیر باران نمی شد لورکا
در گرانادا
در شب های سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی مردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ
به ته رودخانه <اووز> همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
دلم
اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین
نه , نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
پس ادامه میدهم
سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه
تو گوئی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بو و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام
عرفات در استادیوم فوتبال
در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم
در همین پنجره گله به چرا بردم
پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم
تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه کودکی
با قورباغه ای در جیبم
حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گری می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن..
پناهی
گلم
که این اشک خون بهای عمر رفته من است
میراث من!
نه به قید قرعه
نه به حکم عرف
یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!
کتیبه خوان قبایل دور
این,این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آوار میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا جارتا چارچارتا...
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
آری دلم
گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
دلم گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار
وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و میرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یک جا
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر این مقصود بی مقصد
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم
بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟
پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای
که آویشن را میسرود
مسیح به جاجتا بر صلیب نمی شد!
و تیر باران نمی شد لورکا
در گرانادا
در شب های سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی مردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ
به ته رودخانه <اووز> همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
دلم
اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین
نه , نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
پس ادامه میدهم
سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه
تو گوئی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بو و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام
عرفات در استادیوم فوتبال
در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم
در همین پنجره گله به چرا بردم
پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم
تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه کودکی
با قورباغه ای در جیبم
حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گری می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن..
پناهی
Re: اشعار و جملات قصار
اگر خوشبختی یک برگ است ...
من درختی برایت آرزو می کنم !
اگر امید یک قطره است ...
من دریا برایت آرزو می کنم !
اگر دوست برایت سرمایه است ...
من خدا را برایت آرزو می کنم !
MarYam- انریکه فن با کلاس
- پست ها : 255
تاریخ تولد : 1998-04-07
تاریخ عضویت : 2012-03-27
سن : 26
مکان : ...No Where...
Re: اشعار و جملات قصار
رفتن همیشه بیدلیل است و
آمدن همیشه دلیلی دارد
تن نیست آدمی
عدد است
کم میشود
هر روز
آدمی
میاندیشد و
تن
مینویسد
چه نیازی به سربلندی
وقتی آسمان
روی شانههای من است
سنگ
کتابِ بردباریست
آتش اگر نبود.
کسی آب را به یاد میآورد؟
سفید
سیاهیست که فراموش کرده نامش را
برای فهمِ ماسه
موج باید بود
مرگ
زندگیِ جاودانی است و
زندگی
مرگی ناگهانی
آمدن همیشه دلیلی دارد
تن نیست آدمی
عدد است
کم میشود
هر روز
آدمی
میاندیشد و
تن
مینویسد
چه نیازی به سربلندی
وقتی آسمان
روی شانههای من است
سنگ
کتابِ بردباریست
آتش اگر نبود.
کسی آب را به یاد میآورد؟
سفید
سیاهیست که فراموش کرده نامش را
برای فهمِ ماسه
موج باید بود
مرگ
زندگیِ جاودانی است و
زندگی
مرگی ناگهانی
Re: اشعار و جملات قصار
پیری برای جمعی سخن می گفت. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن درمورد مساله ای مشابه ادامه می دهید؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
Re: اشعار و جملات قصار
قصه مون
دل من روی زیمنه دل تو تو آسمونه
انقدر دوست دارم من که فقط خدا می دونه
بیا یه عهدی ببندیم ببینیم کدوم یک از ما
تا ته جاده ی دنیا بر سر عهدش می مونه
بعضی قلبا بی ستارن یه ستاره هم ندارن
شایدم ستاره هاشون مث ما تو کهکشونه
برجای غرور بلندن که دارن به ما می خندن
کاش با هم بریم یه جا که بر خلاف شهرمونه
یادمه پرسیدم از تو که می شه با هم بمونیم ؟
گفتی این که دست ما نیست بذارش پای زمونه
چه بباری چه بتابی چه بخندی چه بخوابی
عزیزم چه فرقی داره واسه اون که شد دیوونه
نکنه بری یه روزی با یه قایق از کنارم
واسه ی دلم نذاری نه اشاره نه نشونه
می دونم یه جای این عشق خستگی کار می ده دستت
مرغ عشقمون رو آخر می کنی بی آشیونه
من نمی دونم چی میشه نمی شه بگذرم از تو
شاید اون موقع ببارم تا شاید بیای به خونه
خلاصه فقط می خواستم قصمون رو گفته باشم
می دونم که آخر عشق با خدای مهربونه
دل من فکراشو کرده که صبور و باوفا شه
کاش دل تو هم صبور شه این روزا اگر بتونه
دیگه حرفی نیست عزیزم بجز اشکی که می ریزیم
کاش بپرسی راز عشق و از گلای ناز پونه
مریم حیدرزاده
دل من روی زیمنه دل تو تو آسمونه
انقدر دوست دارم من که فقط خدا می دونه
بیا یه عهدی ببندیم ببینیم کدوم یک از ما
تا ته جاده ی دنیا بر سر عهدش می مونه
بعضی قلبا بی ستارن یه ستاره هم ندارن
شایدم ستاره هاشون مث ما تو کهکشونه
برجای غرور بلندن که دارن به ما می خندن
کاش با هم بریم یه جا که بر خلاف شهرمونه
یادمه پرسیدم از تو که می شه با هم بمونیم ؟
گفتی این که دست ما نیست بذارش پای زمونه
چه بباری چه بتابی چه بخندی چه بخوابی
عزیزم چه فرقی داره واسه اون که شد دیوونه
نکنه بری یه روزی با یه قایق از کنارم
واسه ی دلم نذاری نه اشاره نه نشونه
می دونم یه جای این عشق خستگی کار می ده دستت
مرغ عشقمون رو آخر می کنی بی آشیونه
من نمی دونم چی میشه نمی شه بگذرم از تو
شاید اون موقع ببارم تا شاید بیای به خونه
خلاصه فقط می خواستم قصمون رو گفته باشم
می دونم که آخر عشق با خدای مهربونه
دل من فکراشو کرده که صبور و باوفا شه
کاش دل تو هم صبور شه این روزا اگر بتونه
دیگه حرفی نیست عزیزم بجز اشکی که می ریزیم
کاش بپرسی راز عشق و از گلای ناز پونه
مریم حیدرزاده
Re: اشعار و جملات قصار
خدا کند
دلی کنار پنجره نشسته زار می زند
و خواب دیده ام شبی مرا کنار می زند
غروب ها که می شود خیال چشمهای تو
تو را دوباره در دل شکسته جار می زند
یکی نگاه می کند یکی گناه می کند
یکی سکوت می کند یکی هوار می زند
و عشق درد مشترک میان ماست با همه
کسی که شعر گفته یا کسی که تار می زند
درست مثل بازی گذشته های شاعری
که جای سنگ و گل به دوستش انار می زند
خدا کند به وعده اش وفا کند که گفته بود
شبی مرا به جرم عشق خویش دار می زند
دلی کنار پنجره نشسته زار می زند
و خواب دیده ام شبی مرا کنار می زند
غروب ها که می شود خیال چشمهای تو
تو را دوباره در دل شکسته جار می زند
یکی نگاه می کند یکی گناه می کند
یکی سکوت می کند یکی هوار می زند
و عشق درد مشترک میان ماست با همه
کسی که شعر گفته یا کسی که تار می زند
درست مثل بازی گذشته های شاعری
که جای سنگ و گل به دوستش انار می زند
خدا کند به وعده اش وفا کند که گفته بود
شبی مرا به جرم عشق خویش دار می زند
Re: اشعار و جملات قصار
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!
Re: اشعار و جملات قصار
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
سهراب
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
سهراب
Re: اشعار و جملات قصار
صدای ضجهیِ مادر،پدر در بُهت میماند،نگاهِ ماتِ کودک
چه شد آن خانهی خشتی،فرو بلعید شهری را،زمین درمانده از بیداد
تسلیت
چه شد آن خانهی خشتی،فرو بلعید شهری را،زمین درمانده از بیداد
تسلیت
sainaii- انریکه فن تازه وارد
- پست ها : 23
تاریخ تولد : 1993-11-10
تاریخ عضویت : 2012-07-24
سن : 30
Page 6 of 8 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8
Page 6 of 8
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum