Log in
Search
Latest topics
» گفت و گوی آزادby ehsan.kay 16/4/2024, 2:35 am
» SE*X AND LOVE2014 آلبوم
by musical123 19/9/2019, 4:11 pm
» دلنوشته
by ehsan.kay 13/7/2015, 3:16 pm
» معرفی آهنگ
by Taraneh 13/6/2015, 12:57 am
» فوتبالي ها
by zizi 4/6/2015, 9:44 am
» الآن داری چی گوش میکنی؟؟؟
by zizi 4/6/2015, 9:43 am
» چطوری امروز ؟؟ !!
by zizi 18/4/2015, 7:01 pm
» *تبریک تولد*
by zizi 13/4/2015, 6:30 pm
» ▶▷▶(Driving You Home)متن و ترجمه ی تک آهنگها◀◁◀
by ehsan.kay 9/4/2015, 11:11 pm
» متن آهنگهای دیگر
by ehsan.kay 12/3/2015, 1:50 pm
» Noche Y De Dia نقد و تحلیل موزیک ویدئو
by SABA 9/3/2015, 6:24 pm
» S*x+Loveمتن و ترجمه ی آهنگهای آلبوم
by NaZaN!N 25/2/2015, 9:02 pm
» عکس های انریکه در مراسم و جشنواره های موسیقی
by SABA 24/2/2015, 9:32 pm
» نقد موزیک ویدیو Bailando
by SABA 19/2/2015, 11:27 pm
» ░▒▓CƎlEb MagaZinƎ▓▒░
by Ehsan Sahib 11/2/2015, 4:41 pm
Most active topic starters
ehsan.kay | ||||
Aisan | ||||
Ehsan Sahib | ||||
Bahare | ||||
MOH3N | ||||
mahgol | ||||
pokohantes | ||||
paniz | ||||
mahboobeh | ||||
afsaneh |
داستان های کوتاه
+25
Erfan
y0sof
Mehrbod
kimia75
zizi
haniyeh!
ehsan.kay
mobinaenrique
NaZaN!N
Nilufar
afsaneh
MarYam
Shahrzad
mjlara
Bahare
Ehsan Sahib
paniz
raha8
ghazaleh
Aisan
Narges
Darya
mahgol
mahboobeh
yasi
29 posters
Page 7 of 7
Page 7 of 7 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7
Re: داستان های کوتاه
*دیگران را از بالا نگاه نکنیم*
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند. داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: «این اروپاییها عجب خُلهایی هستند
Maria- انریکه فن فعال
- پست ها : 320
تاریخ عضویت : 2012-03-31
Re: داستان های کوتاه
دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت
کرده باشی او را نخواهی دید!
--------------------------
یه ساعت هنگ این بودم اینو کجا بذارم؟؟
Re: داستان های کوتاه
There was a blind girl who hated herself just because she was blind. She hated everyone, except her loving boyfriend. He was always there for her. She said that if she could only see the world, she would marry her boyfriend.
One day, someone donated a pair of eyes to her and then she could see everything, including her boyfriend. Her boyfriend asked her, “now that you can see the world, will you marry me?”
The girl was shocked when she saw that her boyfriend was blind too, and refused to marry him. Her boyfriend walked away in tears, and later wrote a letter to her saying:
“Just take care of my eyes dear.”
دوستان من چون فکر کردم متن نسبتا ساده ای هست ترجمه اش نکردم ولی اگر توی خوندنش مشکل داشتید حتما بهم بگید تا ترجمشم بذارم چون واقعا داستان قشنگیه
One day, someone donated a pair of eyes to her and then she could see everything, including her boyfriend. Her boyfriend asked her, “now that you can see the world, will you marry me?”
The girl was shocked when she saw that her boyfriend was blind too, and refused to marry him. Her boyfriend walked away in tears, and later wrote a letter to her saying:
“Just take care of my eyes dear.”
دوستان من چون فکر کردم متن نسبتا ساده ای هست ترجمه اش نکردم ولی اگر توی خوندنش مشکل داشتید حتما بهم بگید تا ترجمشم بذارم چون واقعا داستان قشنگیه
armita- انریکه فن خودمونی
- پست ها : 208
تاریخ تولد : 1999-09-01
تاریخ عضویت : 2013-06-04
سن : 24
مکان : ایالات متحده ی کرج
Re: داستان های کوتاه
عشق و دیوانگی
در زمان های بسیار قدیم،وقتی هنوز رد پای بشر
به زمین نرسیده بود،
فضیلت ها وتباهی دور هم جمع شدند
خسته تر و کسل تر از همیشه
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:
بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک...
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد:
من چشم میگذارم و از آنجایی که هیچ کس نمیخواست
دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند،
اوچشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست
و شروع کرد به شماردن : یک... دو ... سه
همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد .
خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.
اصالت در میان ابرها مخفی شد.
هوس به مرکز زمین رفت.
دروغ گفت: به زیر سنگ میروم اما به ته دریا رفت.
طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود:هفتاد ونه ...هشتاد...هشتاد ویک
و همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود.
و نمیتوانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه
میدانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید:
نود و پنج...نود و شش...نود و هفت...
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید
و در میان بوته ی گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد: دارم میام... دارم میام...
اولین کسی را که پیدا کرد،
تنبلی بود زیرا تنبلی،تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ در ته دریاچه و هوس در مرکز زمین.
یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق.
او از یافتن عشق نا امید شده بود.
حسادت در گوشش زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی
و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگگ مانندی را از درخت کند
و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو کرد
و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد.
با دستهایش صورت خود را پوشانده بود
و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود.
او نمیتوانست جایی را ببیند،او کور شده بود.
دیوانگی گفت: من چه کردم، چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟
عشق باسخ داد: تو نمیتوانی مرا درمان کنی
اما اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من شو.
واین گونه شد که از آن روز به بعد...
عشق کور شد و دیوانگی همواره همراه اوست.
در زمان های بسیار قدیم،وقتی هنوز رد پای بشر
به زمین نرسیده بود،
فضیلت ها وتباهی دور هم جمع شدند
خسته تر و کسل تر از همیشه
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:
بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک...
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد:
من چشم میگذارم و از آنجایی که هیچ کس نمیخواست
دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند،
اوچشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست
و شروع کرد به شماردن : یک... دو ... سه
همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد .
خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.
اصالت در میان ابرها مخفی شد.
هوس به مرکز زمین رفت.
دروغ گفت: به زیر سنگ میروم اما به ته دریا رفت.
طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود:هفتاد ونه ...هشتاد...هشتاد ویک
و همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود.
و نمیتوانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه
میدانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید:
نود و پنج...نود و شش...نود و هفت...
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید
و در میان بوته ی گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد: دارم میام... دارم میام...
اولین کسی را که پیدا کرد،
تنبلی بود زیرا تنبلی،تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ در ته دریاچه و هوس در مرکز زمین.
یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق.
او از یافتن عشق نا امید شده بود.
حسادت در گوشش زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی
و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگگ مانندی را از درخت کند
و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو کرد
و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد.
با دستهایش صورت خود را پوشانده بود
و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود.
او نمیتوانست جایی را ببیند،او کور شده بود.
دیوانگی گفت: من چه کردم، چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟
عشق باسخ داد: تو نمیتوانی مرا درمان کنی
اما اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من شو.
واین گونه شد که از آن روز به بعد...
عشق کور شد و دیوانگی همواره همراه اوست.
Nilufar- شیفته تالار
- پست ها : 949
تاریخ تولد : 1995-01-02
تاریخ عضویت : 2012-09-08
سن : 29
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
قشنگ بود نیلوفر ++
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: داستان های کوتاه
ممنون
خیلی خوب بود
خیلی خوب بود
y0sof- انریکه فن محبوب
- پست ها : 610
تاریخ تولد : 1999-11-12
تاریخ عضویت : 2013-05-28
سن : 24
Re: داستان های کوتاه
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک
کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط
خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط
خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با
یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت
بدهیم. همه سوار قطار شدند.
آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه
آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه
نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور
کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط،
لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن
بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به
این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی
ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز
کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما
در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.
یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه
ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه
ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند
لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت
جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!!!
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
هاااان؟yasi wrote:سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یککنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیطخریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیطخریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری بایک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانتبدهیم. همه سوار قطار شدند.
آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سهنفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامورکنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط،لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آنبلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، بهاین نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانیها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس اندازکنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، امادر کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.
یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سهایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سهایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چندلحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفتجلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!!!
ما ایرانیا میمیریم یه جا ابرو داری کنیم؟
Re: داستان های کوتاه
ایولا
خیلی قشنگ بود یاسمن خانوم
.............
فکر کنم این سه ایرانی اصفهانی بودند
:d
y0sof- انریکه فن محبوب
- پست ها : 610
تاریخ تولد : 1999-11-12
تاریخ عضویت : 2013-05-28
سن : 24
Re: داستان های کوتاه
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش
کنی که همسرش را طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد
او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و
اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود
در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد
ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را
به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن
رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن
به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای
نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت
بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی
که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن
و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش
را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گف همان پارچه ی زیبایی
را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز
رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازوآن پارچه را آنجا
فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و اورا
برگرداند به خانه اش و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد!!
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
تردید
آپارتمان ما مقابل هم است، حتی از پنجره تا انتهای هال را میبینم، هادی روی میز نشسته و سرش را میان دستهایش گرفته، نازنین پاکت سیگار را از روی میز برمیدارد، یک نخ سیگار روشن میکند و پاکت را محکم به سرِ هادی میزند.
جوابی نمیدهد ... زانوهایش را در بغل گرفته، همان حس همیشگی، توام با نفرت، دردی کهنه، انزجار، حیاط وحش بانوان ...
گاهی اوقات احساس میکنم فصل ها با انتخاب خود تغییر نمیکنند، دردها با انتخاب خود بر روی اعماق وجود پخش نمیشوند، زنها با انتخاب خود اسیر مردها نمیشوند.
آخرین حرفی که زدم چقدر برایم زجر آور بود، زنها با انتخاب خود اسیر مردها نمیشوند!
.
.
آن شب نازنین را در راه پله در سکوت شب، درست همان موقعی که چند معتاد سیم های برق را قطع کردند، مشغول حال کردن با همسایه طبقه بالا دیدم.
دوست داشتم به چشمهایش خیره شوم، آن نفرت عجیب من را به هیجان می آورد، اما همیشه درست موقعی که همه چیز وقف مراد است، یک مشت احمقِ از خدا بی خبر از روی نفهمی سنگ جلوی پای آدم می اندازند، آن شب هم آن چند جوان معتاد همین کار را کردند.
کاش ... طورِ دیگری رقم میخورد ...
.
.
نزدیک به عید بود، دقیقا به خاطر ندارم چه سالی بود، شاید خیلی سال پیش، شاید قبل از به دنیا آمدن من، شاید هم همین امسال بود! ...
دوست داشتم مثل تمام همسرهای وظیفه شناس، شب عید در کنار او باشم، مرخصی گرفتم، چند شاخه گل و البته عطر مورد علاقه او را خریداری کردم ...
با فروشنده چقدر کلنجار رفتم،که درست کاغذ کادو را بپیچ ...
احمق ... هالو ... مردک شکم گنده ... درست کاغذ کادو را بپیچ ...
این الفاظ مختص من است، اما فروشنده که نمیدانست! ... با من درگیر شد.
وقتی کتکم میزد لذت می بردم، نه از آنکه یک احمق هالوی شکم گنده من را کتک میزند! از این که دوست داشتم با سر و وضع نامناسبی به خانه بروم.
نوعی جلب توجه و البته با دستِ پُر ...
اما وقتی درب خانه را باز کردم، او روی زانوهای محکمی بالا پایین میشد، و آه می کشید ...
.
.
وقتی جسم سردش را لمس میکنم، احساس قدرت میکنم ...
احساس میکنم همه چیز را میتوان با این روش حل کرد ...
بدون استرس ... به آرامی ...
زیر لب سوت میزنی، بالشت را روی سرش قرار میدهی، و در آخر بَنــــــــــــــــــگ ...
وقتی بالشت را برمیداری، شاید اشتباه بزرگی رخ داده باشد ...
همیشه درست موقعی که همه چیز وقف مراد است، یک احمقِ از خدا بی خبر از روی نفهمی سنگ جلوی پای آدم می اندازد.
و تو مات و مبهوت میشوی از این گونه رقم خوردن های بی معنی ...
از این استفراغهای بی دلیل ...
از این سردردهای بی پدر و مادر ...
از این دید زدن های بی مورد ...
حتی از آن احمقِ هالوی شکم گنده ایی که آن شب عید من را کتک زد ...
y0sof- انریکه فن محبوب
- پست ها : 610
تاریخ تولد : 1999-11-12
تاریخ عضویت : 2013-05-28
سن : 24
Re: داستان های کوتاه
جنايت کاري که يک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگي،
با لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثيف،
خسته و کوفته، به يک دهکده رسيد.
چند روزي چيزي نخورده و بسيار گرسنه بود.
او جلوي يک مغازه ميوه فروشي ايستاد و
به پرتقال هاي بزرگ و تازه خيره شد.
اما بي پول بود ...
بخاطر همين دو دل بود که پرتقال را به زور از ميوه فروش بگيرد
يا آن را گدائي کند.
دستش توي جيبش تيغه چاقو را لمس مي کرد که به يکباره پرتقالي را جلوي چمشش ديد.
بي اختيار چاقو را در جيب خود رها کرد و ... پرتقال را از دست مرد ميوه فروش گرفت.
ميوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمي خواد !
سه روز بعد آدمکش فراري باز در جلوي دکه ميوه فروش ظاهر شد. اين دفعه بي آنکه کلمه اي ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت.
فراري دهان خود را باز کرده گوئي ميخواست چيزي بگويد، ولي نهايتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتي که بساط خود را جمع مي کرد، صفحه اول يک روزنامه به چشمش خورد.
ميوه فروش مات و متحير شد وقتي که عکس توي روزنامه را شناخت.
عکس همان مردي بود که با لباسهاي ژنده از او پرتقال مجاني ميگرفت.
زير عکس او با حروف درشت نوشته شده بود "قاتل فراري" و براي کسي که او را معرفي کند نيز مبلغي بعنوان جايزه تعيين کرده بودند.
ميوه فروش بلافاصله شماره پليس را گرفت.
پليس ها چند روز متوالي در اطراف دکه در کمين بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنايتکار دوباره در دکه ميوه فروشي ظاهر شد، با همان لباسي که در عکس روزنامه پوشيده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئي متوجه وضعيت غير عادي شده بود.
دکه دار و پليس ها با کمال دقت جنايتکار فراري را زير نظر داشتند.
او ناگهان ايستاد و چاقويش را از جيب بيرون آورده و به زمين انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتي وارد حلقه محاصره پليس شده و بدون هيچ مقاومتي دستگير گرديد.
موقعي که داشتند او را مي بردند زير گوش ميوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پيش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قيافه کاملاً راضي سوار ماشين پليس شد.
ميوه فروش با شتاب آن روزنامه را بيرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نويس را ديد که نوشته بود : من ديگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.
هنگامي که داشتم براي پايان دادن به زندگيم تصميم ميگرفتم، نيکدلي تو بود که بر من تاثير گذاشت.
بگذار جايزه پيدا کردن من، جبران زحمات تو باشد !!!
با لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثيف،
خسته و کوفته، به يک دهکده رسيد.
چند روزي چيزي نخورده و بسيار گرسنه بود.
او جلوي يک مغازه ميوه فروشي ايستاد و
به پرتقال هاي بزرگ و تازه خيره شد.
اما بي پول بود ...
بخاطر همين دو دل بود که پرتقال را به زور از ميوه فروش بگيرد
يا آن را گدائي کند.
دستش توي جيبش تيغه چاقو را لمس مي کرد که به يکباره پرتقالي را جلوي چمشش ديد.
بي اختيار چاقو را در جيب خود رها کرد و ... پرتقال را از دست مرد ميوه فروش گرفت.
ميوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمي خواد !
سه روز بعد آدمکش فراري باز در جلوي دکه ميوه فروش ظاهر شد. اين دفعه بي آنکه کلمه اي ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت.
فراري دهان خود را باز کرده گوئي ميخواست چيزي بگويد، ولي نهايتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتي که بساط خود را جمع مي کرد، صفحه اول يک روزنامه به چشمش خورد.
ميوه فروش مات و متحير شد وقتي که عکس توي روزنامه را شناخت.
عکس همان مردي بود که با لباسهاي ژنده از او پرتقال مجاني ميگرفت.
زير عکس او با حروف درشت نوشته شده بود "قاتل فراري" و براي کسي که او را معرفي کند نيز مبلغي بعنوان جايزه تعيين کرده بودند.
ميوه فروش بلافاصله شماره پليس را گرفت.
پليس ها چند روز متوالي در اطراف دکه در کمين بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنايتکار دوباره در دکه ميوه فروشي ظاهر شد، با همان لباسي که در عکس روزنامه پوشيده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئي متوجه وضعيت غير عادي شده بود.
دکه دار و پليس ها با کمال دقت جنايتکار فراري را زير نظر داشتند.
او ناگهان ايستاد و چاقويش را از جيب بيرون آورده و به زمين انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتي وارد حلقه محاصره پليس شده و بدون هيچ مقاومتي دستگير گرديد.
موقعي که داشتند او را مي بردند زير گوش ميوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پيش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قيافه کاملاً راضي سوار ماشين پليس شد.
ميوه فروش با شتاب آن روزنامه را بيرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نويس را ديد که نوشته بود : من ديگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.
هنگامي که داشتم براي پايان دادن به زندگيم تصميم ميگرفتم، نيکدلي تو بود که بر من تاثير گذاشت.
بگذار جايزه پيدا کردن من، جبران زحمات تو باشد !!!
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: داستان های کوتاه
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید............
با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید............
Narges- انریکه فن محبوب
- پست ها : 590
تاریخ تولد : 1998-07-09
تاریخ عضویت : 2012-11-07
سن : 25
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
حقارت
حقارتو تو چهره ی دخترایی دیدم که عکساشونو برای گروه های مختلف فیسبوک میفرستن تا بقیه بهشون از 0 تا 20 نمره بدن!!
جهالت و تو تفکرات کسایی می بینم که نظرشون اینه:هرچی
open
تر مدرنیته تر."هرچی عریان تر لایک های
بیشتر...."
حماقت مطلق و از کسی شنیدم که می گفت:پسره خیلی رقصش قشنگه لامصـــّب باید ازش یاد بگیرم البته فکر
بدی نکنی ها طرف مربی رقصه منم کلاساشو ثبت نام کردمـــ......
(یعنی واقعا تا چند روز نمی تونستم هضمش کنم)
ذلالتو وقتی دیدم که پسره خودشو تو چت به در دیوار میزد و از هر ترفند و جمله ای استفاده می کرد تا بالاخره
یک دختر دیگه رو به ادد لیستاش اضافه کنه!(واقعا کی قرار بفهمیم دوستی های مزخرف نتی بی ارزش و بی
فایده ان؟ دوست من عشقی که تو نت شروع شه باید فاتحشو تو همون نت بخونی!!)
میدونی؟غیرتو اون پسری داره که همیشه سرش پایینه هزارتا طعنه رو میشنوه اما سرشو بالا نمیاره که بی عفتی
بعضی هارو ببینه هم خودش گناه کنه هم اون دختــــــــــــــــــــــ ــــــرک بیچاره.......
دلم این روزها کمی متــــــــــــــآنـت میخوآهد
کمی غروردخترآنهـ
دلم غیرت مردان این سرزمین را می خوآهد
پ.ن: به شلوار لی های پاره ایراد گرفتیم تبدیل شدن به ساپورت!
لب لبه ی ایراد از ساپورتو اومدیم دیدیم به به شدن جوراب شلواری
می ترسم
می ترسم از جوراب شلواری این روزهآ بنویسم......:|
(چون احساس میکنم اون فرد اینو خودش نوشته و من کپی کردم.منبع:نودوهشتیا)
حقارتو تو چهره ی دخترایی دیدم که عکساشونو برای گروه های مختلف فیسبوک میفرستن تا بقیه بهشون از 0 تا 20 نمره بدن!!
جهالت و تو تفکرات کسایی می بینم که نظرشون اینه:هرچی
open
تر مدرنیته تر."هرچی عریان تر لایک های
بیشتر...."
حماقت مطلق و از کسی شنیدم که می گفت:پسره خیلی رقصش قشنگه لامصـــّب باید ازش یاد بگیرم البته فکر
بدی نکنی ها طرف مربی رقصه منم کلاساشو ثبت نام کردمـــ......
(یعنی واقعا تا چند روز نمی تونستم هضمش کنم)
ذلالتو وقتی دیدم که پسره خودشو تو چت به در دیوار میزد و از هر ترفند و جمله ای استفاده می کرد تا بالاخره
یک دختر دیگه رو به ادد لیستاش اضافه کنه!(واقعا کی قرار بفهمیم دوستی های مزخرف نتی بی ارزش و بی
فایده ان؟ دوست من عشقی که تو نت شروع شه باید فاتحشو تو همون نت بخونی!!)
میدونی؟غیرتو اون پسری داره که همیشه سرش پایینه هزارتا طعنه رو میشنوه اما سرشو بالا نمیاره که بی عفتی
بعضی هارو ببینه هم خودش گناه کنه هم اون دختــــــــــــــــــــــ ــــــرک بیچاره.......
دلم این روزها کمی متــــــــــــــآنـت میخوآهد
کمی غروردخترآنهـ
دلم غیرت مردان این سرزمین را می خوآهد
پ.ن: به شلوار لی های پاره ایراد گرفتیم تبدیل شدن به ساپورت!
لب لبه ی ایراد از ساپورتو اومدیم دیدیم به به شدن جوراب شلواری
می ترسم
می ترسم از جوراب شلواری این روزهآ بنویسم......:|
(چون احساس میکنم اون فرد اینو خودش نوشته و من کپی کردم.منبع:نودوهشتیا)
Narges- انریکه فن محبوب
- پست ها : 590
تاریخ تولد : 1998-07-09
تاریخ عضویت : 2012-11-07
سن : 25
مکان : Tehran
Re: داستان های کوتاه
به شاهزاده ای خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت دارد دستور داد و جوان را به حضورش آوردند
شاهزاده بر روی تخت نشسته بود ، بادی به غبغب انداخت و در حضور درباریان گفت:
- از سر و وضع فقیرانه ات که بگذریم ، بسیار به ما شباهت داری ، بگو ببینم مادرت قبلا در دربار خدمت نمی کرده است ؟
درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند.
جوان لبخندی زد و گفت:
- اعلا حضرتا ، مادر من فلج مادر زاد است ، اما پدرم چندی باغبان شاه بوده است !!
Shahrzad- داره میره بالا
- پست ها : 802
تاریخ تولد : 1998-06-11
تاریخ عضویت : 2012-11-14
سن : 25
Page 7 of 7 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7
Page 7 of 7
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum