Log in
Search
Latest topics
» گفت و گوی آزادby ehsan.kay 16/4/2024, 2:35 am
» SE*X AND LOVE2014 آلبوم
by musical123 19/9/2019, 4:11 pm
» دلنوشته
by ehsan.kay 13/7/2015, 3:16 pm
» معرفی آهنگ
by Taraneh 13/6/2015, 12:57 am
» فوتبالي ها
by zizi 4/6/2015, 9:44 am
» الآن داری چی گوش میکنی؟؟؟
by zizi 4/6/2015, 9:43 am
» چطوری امروز ؟؟ !!
by zizi 18/4/2015, 7:01 pm
» *تبریک تولد*
by zizi 13/4/2015, 6:30 pm
» ▶▷▶(Driving You Home)متن و ترجمه ی تک آهنگها◀◁◀
by ehsan.kay 9/4/2015, 11:11 pm
» متن آهنگهای دیگر
by ehsan.kay 12/3/2015, 1:50 pm
» Noche Y De Dia نقد و تحلیل موزیک ویدئو
by SABA 9/3/2015, 6:24 pm
» S*x+Loveمتن و ترجمه ی آهنگهای آلبوم
by NaZaN!N 25/2/2015, 9:02 pm
» عکس های انریکه در مراسم و جشنواره های موسیقی
by SABA 24/2/2015, 9:32 pm
» نقد موزیک ویدیو Bailando
by SABA 19/2/2015, 11:27 pm
» ░▒▓CƎlEb MagaZinƎ▓▒░
by Ehsan Sahib 11/2/2015, 4:41 pm
Most active topic starters
ehsan.kay | ||||
Aisan | ||||
Ehsan Sahib | ||||
Bahare | ||||
MOH3N | ||||
mahgol | ||||
paniz | ||||
pokohantes | ||||
mahboobeh | ||||
afsaneh |
دفتر خاطرات
+10
yasi
Aisan
MOH3N
Erfan RS
Taraneh
afsaneh
mahboobeh
paniz
ehsan.kay
ghazaleh
14 posters
Page 2 of 3
Page 2 of 3 • 1, 2, 3
Re: دفتر خاطرات
این خاطره ای که میخوام بگم مال امروزه
امروز سر کلاس زبان به طرز عجیبی همه بچه ها به جز منو یه پسره غایب بودن...استاد گرامیمون هم لطف کرد کلاسو با ما دو نفر تشکیل داد..وسط کلاس استاد بهم گفت که بخش گرامرو بخون...من تخته گازگرفتم.خوندم اینو...وقتی تموم شد دیدم استاد داره با تعجب منو نیگا میکنه...گفت:انگار کتاب شما با مال من فرق میکنه...تعجب کردم..گفت مگه مال شما فلان وفلان نیستش؟..پسر پشتیه گفت استاد درس یازدهه دیگه..استاد گفت:اره..بعد یه نیگا به کتاب من کرد..خندید گفت:ایسان داره درس دوازدهو میخونه و همون لحظه بود که بین من و لبو تفاوتی نموند...حسابی ضایع شدم سر کلاس..خصوصا که من با اون پسره دشمنی دارم بدجور
امروز سر کلاس زبان به طرز عجیبی همه بچه ها به جز منو یه پسره غایب بودن...استاد گرامیمون هم لطف کرد کلاسو با ما دو نفر تشکیل داد..وسط کلاس استاد بهم گفت که بخش گرامرو بخون...من تخته گازگرفتم.خوندم اینو...وقتی تموم شد دیدم استاد داره با تعجب منو نیگا میکنه...گفت:انگار کتاب شما با مال من فرق میکنه...تعجب کردم..گفت مگه مال شما فلان وفلان نیستش؟..پسر پشتیه گفت استاد درس یازدهه دیگه..استاد گفت:اره..بعد یه نیگا به کتاب من کرد..خندید گفت:ایسان داره درس دوازدهو میخونه و همون لحظه بود که بین من و لبو تفاوتی نموند...حسابی ضایع شدم سر کلاس..خصوصا که من با اون پسره دشمنی دارم بدجور
Re: دفتر خاطرات
آخييييييييييي چه ماجرايي...خوب چرا حواستو جمع نمي كني؟حالا اشكالي نداره همه سوتي مي دن گلم
afsaneh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 766
تاریخ تولد : 1992-09-12
تاریخ عضویت : 2012-03-26
سن : 31
مکان : In the arms of a black hole..!
Re: دفتر خاطرات
خدا مارو ببخشه
اینم خاطره من از این ترم :
ما استاد نقشه برداریمون عادت داره همیشه سرکلاساش چایی بخوره
برا همین اول ترم گفت هرکی که تونست برا من قبل از شروع کلاس چایی میریزه میاره
ماهم گفتیم چشم استااد
خلاصه هرجلسه یکی ازبچه ها براش چایی میریخت
دوهفته پیش جاتون خالی کلاس جبرانی داشتیم دربه در تو دانشگاه دنبال اتلیه بودیم برا تشکیل کلاس
مثل این بچه ها هستن مامانشون جلو میره اوناهم به دنبالش راه میرن
تو سالن ها استاد جلو میرفت ماهم با وسایلمون به دنبالش
این لیوان چایی هم به دست من ی دفعه شیطنتم گل کرد به بچه ها گفتم بیاین ی بلایی سر چاییش بیاریم که دیگه مارو اینطوری علاف نکنه
بچه ها هم قبول کردن دیگه جونم براتون بگه یکی از پسرا توش تف کرد
من مغزمدادخردکردم ریختم یکی هم یکم قرص توش ریخت معجونی شد برا خودش
بالاخره ی اتلیه خالی پیداکردیم رفتیم نشستیم بعد من رفتم چایی دادم به استاد استادم خیلی شیک نوش جان فرمود
مامرده بودیم ازخنده بعد گفت چیکارکردین چیزی ریختین توش بعد شاهدی یکی از پسرا گفت نه فقط یکم شاید توش .....باشه
استادم گفت ااا عیب نداره میگم چقد داره میچسبه بهم تا تهش خورد
نتیجه گیری :به این میگن ی استاد با جنبه
چقد هم شیک و با کلاس و جوان و .... هست البته به چشم برادری
اینم خاطره من از این ترم :
ما استاد نقشه برداریمون عادت داره همیشه سرکلاساش چایی بخوره
برا همین اول ترم گفت هرکی که تونست برا من قبل از شروع کلاس چایی میریزه میاره
ماهم گفتیم چشم استااد
خلاصه هرجلسه یکی ازبچه ها براش چایی میریخت
دوهفته پیش جاتون خالی کلاس جبرانی داشتیم دربه در تو دانشگاه دنبال اتلیه بودیم برا تشکیل کلاس
مثل این بچه ها هستن مامانشون جلو میره اوناهم به دنبالش راه میرن
تو سالن ها استاد جلو میرفت ماهم با وسایلمون به دنبالش
این لیوان چایی هم به دست من ی دفعه شیطنتم گل کرد به بچه ها گفتم بیاین ی بلایی سر چاییش بیاریم که دیگه مارو اینطوری علاف نکنه
بچه ها هم قبول کردن دیگه جونم براتون بگه یکی از پسرا توش تف کرد
من مغزمدادخردکردم ریختم یکی هم یکم قرص توش ریخت معجونی شد برا خودش
بالاخره ی اتلیه خالی پیداکردیم رفتیم نشستیم بعد من رفتم چایی دادم به استاد استادم خیلی شیک نوش جان فرمود
مامرده بودیم ازخنده بعد گفت چیکارکردین چیزی ریختین توش بعد شاهدی یکی از پسرا گفت نه فقط یکم شاید توش .....باشه
استادم گفت ااا عیب نداره میگم چقد داره میچسبه بهم تا تهش خورد
نتیجه گیری :به این میگن ی استاد با جنبه
چقد هم شیک و با کلاس و جوان و .... هست البته به چشم برادری
yasi- انریکه گوش میده
- پست ها : 1153
تاریخ تولد : 1993-04-10
تاریخ عضویت : 2012-11-10
سن : 31
مکان : mashhad
Re: دفتر خاطرات
مرسی
خداوندا از این معلمای باجنبه به ما هم عطا کن
خداوندا از این معلمای باجنبه به ما هم عطا کن
ghazaleh- انریکه فن ارشد
- پست ها : 729
تاریخ تولد : 1999-01-06
تاریخ عضویت : 2012-03-30
سن : 25
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
خاطره هاتون خیلی جالب بود.مرسی.
یه بار سال سوم راهنمایی سر کلاس ادبیات نشسته بودیم که معلم زبان اومد از معلم ادبیات
خواهش کرد که سرکلاسش از ما امتحان زبان بگیرن.معلم هم قبول کرد
خلاصه قبل از اینکه امتحان شروع بشه دوتا از بچه ها اومدن بغل دستم و کلی خواهش که بهمون تقلب برسون.منم قبول کردم.
خلاصه همینجوری هی از این ور به اونور تقلب میرسوندیم و این حرفا.مثلا معلم حواسش پرت میشد برگمو به سمت یکیشون میبردم بعد به سمت اون یکی تا بنویسن.
خلاصه تو این بین همه چیز به خوبی و خوشی گذشت و معلم هم که یه ذره شک کرده بود هر از گاهی به سمت من برمیگشت ولی حواسم بود و نذاشتم بفهمه.
تا اینکه رفت سر جاش نشست..خب دیگه نوبت من بود تقلب کنم.چون چندتا سوال از متن کتاب بود که هیچکش بلد نبود.خلاصه من که کیفمو گذاشته بودم پشت صندلی.یواشکی رومو برگردوندم به سمت کیفم و کیفمو یه ذره باز کردم تا از لای کتاب چندتا چیز بفهمم.تو همین حین بودم که یهو یکی از بچه ها اسممو گفت و با لحن شوخی گفت خجالت نمیکشی.یه لحظه رومو برگردوندم دیدم معلم صاف داره تو چشمام نگاه میکنه .یعنی اون لحظه ی همه ی شکلکای فیس.بوکو میشد تو صورتم دید. کلی خجالت کشیدم و همه داشتن میخندیدن.
معلمه هم هیچ کاریم نکرد فقط گفت من اسم کسایی که تقلب کردنو میدم.معلم زبانمونم میفهمید تقلب کردم منو میکشت.خلاصه تا روزی که میخواست برگه هارو بهمون بده صبر کردم وقتی برگه هارو داد فهمیدم بهش نگفته.کلی خداروشکر کردم و نیت کردم تا آخر سال سوم هیچی تقلب نکنم.
البته بماند سر امتحان حرفه و فن ترم دوم نیم نمره تقلب کردم و نیم نمره هم رسوندم.
یه بار سال سوم راهنمایی سر کلاس ادبیات نشسته بودیم که معلم زبان اومد از معلم ادبیات
خواهش کرد که سرکلاسش از ما امتحان زبان بگیرن.معلم هم قبول کرد
خلاصه قبل از اینکه امتحان شروع بشه دوتا از بچه ها اومدن بغل دستم و کلی خواهش که بهمون تقلب برسون.منم قبول کردم.
خلاصه همینجوری هی از این ور به اونور تقلب میرسوندیم و این حرفا.مثلا معلم حواسش پرت میشد برگمو به سمت یکیشون میبردم بعد به سمت اون یکی تا بنویسن.
خلاصه تو این بین همه چیز به خوبی و خوشی گذشت و معلم هم که یه ذره شک کرده بود هر از گاهی به سمت من برمیگشت ولی حواسم بود و نذاشتم بفهمه.
تا اینکه رفت سر جاش نشست..خب دیگه نوبت من بود تقلب کنم.چون چندتا سوال از متن کتاب بود که هیچکش بلد نبود.خلاصه من که کیفمو گذاشته بودم پشت صندلی.یواشکی رومو برگردوندم به سمت کیفم و کیفمو یه ذره باز کردم تا از لای کتاب چندتا چیز بفهمم.تو همین حین بودم که یهو یکی از بچه ها اسممو گفت و با لحن شوخی گفت خجالت نمیکشی.یه لحظه رومو برگردوندم دیدم معلم صاف داره تو چشمام نگاه میکنه .یعنی اون لحظه ی همه ی شکلکای فیس.بوکو میشد تو صورتم دید. کلی خجالت کشیدم و همه داشتن میخندیدن.
معلمه هم هیچ کاریم نکرد فقط گفت من اسم کسایی که تقلب کردنو میدم.معلم زبانمونم میفهمید تقلب کردم منو میکشت.خلاصه تا روزی که میخواست برگه هارو بهمون بده صبر کردم وقتی برگه هارو داد فهمیدم بهش نگفته.کلی خداروشکر کردم و نیت کردم تا آخر سال سوم هیچی تقلب نکنم.
البته بماند سر امتحان حرفه و فن ترم دوم نیم نمره تقلب کردم و نیم نمره هم رسوندم.
Erfan- انریکه فن ارشد
- پست ها : 772
تاریخ تولد : 1997-12-13
تاریخ عضویت : 2012-11-01
سن : 26
Re: دفتر خاطرات
من شیرین ترین خاطره ای که دارم وقتی هست که برای اولین بار ویلن رو دستم گرفتم. خیلی حس قشنگی بود که تا امروز به قشنگی این حس هی داره اضافه می شه.
بعد شروع کردم با آرشه روش کشیدن . صدای قازقلنگ می داد. ولی هنوز صداش تو گوشمه. با این که حدود شش هفت سال می گذره. آره خیلی خوش می گذشت بچه بودیم.
کلی هم تو بازیا باگ پیدا کردم.
بعد شروع کردم با آرشه روش کشیدن . صدای قازقلنگ می داد. ولی هنوز صداش تو گوشمه. با این که حدود شش هفت سال می گذره. آره خیلی خوش می گذشت بچه بودیم.
کلی هم تو بازیا باگ پیدا کردم.
Mehrbod- انریکه گوش میده
- پست ها : 1397
تاریخ تولد : 1996-07-04
تاریخ عضویت : 2012-10-26
سن : 27
مکان : Tehran
Re: دفتر خاطرات
یادش به خیر....توی اتوبوس بودیم خوشحال از اتمام امتحانا
یه دختر پسری گرم لاس زدن بودن
منم گفتم زیادی خوششونه
در حالتی که دنبال یه عامل برای حالگیری میگشتم
یک بطری آب معدنی توسط امدادهای الهی رسید زیرپاهام
اتوبوس جا نداشت همه فشرده بودن
به کمک یکی از بچه ها درب بطری راباز کردیم
وباگفتن یک جمله ی حشدار دهنده ****تمامی آب ریخت زیر پای پسره
بنده خدا جرات نکرد پاشم برداره
دختره لبو شداز سرخی
وتا30دقیقه ای که اونجا بودی ساکتو آروم مثل یه شهروند بافرهنگ ایستادن
آخی یادش به فراموش
یه دختر پسری گرم لاس زدن بودن
منم گفتم زیادی خوششونه
در حالتی که دنبال یه عامل برای حالگیری میگشتم
یک بطری آب معدنی توسط امدادهای الهی رسید زیرپاهام
اتوبوس جا نداشت همه فشرده بودن
به کمک یکی از بچه ها درب بطری راباز کردیم
وباگفتن یک جمله ی حشدار دهنده ****تمامی آب ریخت زیر پای پسره
بنده خدا جرات نکرد پاشم برداره
دختره لبو شداز سرخی
وتا30دقیقه ای که اونجا بودی ساکتو آروم مثل یه شهروند بافرهنگ ایستادن
آخی یادش به فراموش
Re: دفتر خاطرات
یادش بخیر با عمم اینا رفته بودیم مشهد
دختر عمم تازه نامزد کرده بود با یه خرپوله خوش اخلاق
ساعت سه نصف شب تو سانتافه دوماد عمم بودیم شنارشگر بنزینش شد یک
اقا جاده تاریک عین سیاه چال
منم اشگ میریختم گوله گوله هی به داماد عمم میگفتم عموعلیرضا شمارش یکـــه
هی میگفت نه عموجان گریه نکن الان من اینجارو میشناسم
یه پنج دقیقه دیگه میرسیم یه پمپ بنزینه مَشت
اقا داشت همینو میگفت یه هو چشمتون روز بد نبینه ماشین وسط اون سیاه چال که فقط کامیون 20 چرخه میرفت خاموش کرد من که دیگه تاقتم تموم شده بود
اخه قبلش یه پمپ بنزینی بود ولی چون شلوغ بود توقف نکرد
منم دیگه تاقتم تموم شد گفتم
علیرضا در به در پس چی شد|؟؟ 5 دقیقه شد یه ساعت اخه اگه منو شغال بخوره چیکار میکنی جواب مامانمو که خونه منتظر منه رو چی میدی اقا جاتون خالی تا ساعت5/5 اونجا تو اون سرما معطل بنزین بودیم بیچاره داماد عمم چقدر منو دلداری داد
:19:12.06.2013
دختر عمم تازه نامزد کرده بود با یه خرپوله خوش اخلاق
ساعت سه نصف شب تو سانتافه دوماد عمم بودیم شنارشگر بنزینش شد یک
اقا جاده تاریک عین سیاه چال
منم اشگ میریختم گوله گوله هی به داماد عمم میگفتم عموعلیرضا شمارش یکـــه
هی میگفت نه عموجان گریه نکن الان من اینجارو میشناسم
یه پنج دقیقه دیگه میرسیم یه پمپ بنزینه مَشت
اقا داشت همینو میگفت یه هو چشمتون روز بد نبینه ماشین وسط اون سیاه چال که فقط کامیون 20 چرخه میرفت خاموش کرد من که دیگه تاقتم تموم شده بود
اخه قبلش یه پمپ بنزینی بود ولی چون شلوغ بود توقف نکرد
منم دیگه تاقتم تموم شد گفتم
علیرضا در به در پس چی شد|؟؟ 5 دقیقه شد یه ساعت اخه اگه منو شغال بخوره چیکار میکنی جواب مامانمو که خونه منتظر منه رو چی میدی اقا جاتون خالی تا ساعت5/5 اونجا تو اون سرما معطل بنزین بودیم بیچاره داماد عمم چقدر منو دلداری داد
:19:12.06.2013
Re: دفتر خاطرات
خیلی ممنون ازخاطراتتون..
یه روزباخاله مادرم رفته بودیم باغستونشون..
داشتیم تعریف میکردیم که چقدشجاعیمواینا..
بعداومدیم مثلابیل بزنیم..
باپرت کردن خاکهابه اونورمتوجه یه هزارپاشدیم که تقریبادووجب بود.پهناش 5سانت..
منکه همونجاچندتاسکته خفیف زدم واون آخرین دفعه ای بودکه پاتوی باغ گذاشتم...
یه روزباخاله مادرم رفته بودیم باغستونشون..
داشتیم تعریف میکردیم که چقدشجاعیمواینا..
بعداومدیم مثلابیل بزنیم..
باپرت کردن خاکهابه اونورمتوجه یه هزارپاشدیم که تقریبادووجب بود.پهناش 5سانت..
منکه همونجاچندتاسکته خفیف زدم واون آخرین دفعه ای بودکه پاتوی باغ گذاشتم...
Re: دفتر خاطرات
چقد شجاع زیزی خوب میکشتیش دوستان کرد ما موشم میکشتن
خوب خاطره زیاده
حالا حرف شجاعته بگم که
بچگیم عاشق تعریف کردن داستانای جنی برای بچه ها بودم
ومخصوصا بچه های فامیلو میترسوندم
خونه خالم یه زیر زمین وحشتناک بود که دیدم خیلی پایس....بنده خداها رو جمع کردم رفتیم تو راهرو و خلاصه داستان راننده تاکسی و قبرستونو گفتم
همه سنگ کوب کردن
نکته جالب خشک شدن درخت الو بود
که هنوز که هنوزه مث پتک میخوره تو سر پسر خاله هام
خوب خاطره زیاده
حالا حرف شجاعته بگم که
بچگیم عاشق تعریف کردن داستانای جنی برای بچه ها بودم
ومخصوصا بچه های فامیلو میترسوندم
خونه خالم یه زیر زمین وحشتناک بود که دیدم خیلی پایس....بنده خداها رو جمع کردم رفتیم تو راهرو و خلاصه داستان راننده تاکسی و قبرستونو گفتم
همه سنگ کوب کردن
نکته جالب خشک شدن درخت الو بود
که هنوز که هنوزه مث پتک میخوره تو سر پسر خاله هام
Re: دفتر خاطرات
هههههه احسان خوبه اون لحظه خودت باهاشون نمیترسیدی ... ولی خوشم اومد
mahboobeh- انریکه گوش میده
- پست ها : 1315
تاریخ تولد : 1995-11-11
تاریخ عضویت : 2012-04-03
سن : 28
مکان : tehran
Re: دفتر خاطرات
یادمه تازه اسباب کشی کرده بودیم توخونه جدیدمون..
بچه های کوچه هم مدام توپشون میفتادتوحیاطمون..
منم که داشتم رخت روطناب پهن میکردم یهوتوپ اومدافتادکنارم ترسیدم..
منکه فکرکردم کاراون بچه فسقلاس باحالت عصبانی رفتم دروبازکردم..
وای وای یه پسرجوون اومدگفت شرمنده کارمن بود..منم که نخواستم کم بیارم گفتم دفه بعدتوپتوپاره میکنم بچه بد..
دیگه اگه سنگم بیفته توحیاط من اصلانمیرم بگم کارکیه..
بچه های کوچه هم مدام توپشون میفتادتوحیاطمون..
منم که داشتم رخت روطناب پهن میکردم یهوتوپ اومدافتادکنارم ترسیدم..
منکه فکرکردم کاراون بچه فسقلاس باحالت عصبانی رفتم دروبازکردم..
وای وای یه پسرجوون اومدگفت شرمنده کارمن بود..منم که نخواستم کم بیارم گفتم دفه بعدتوپتوپاره میکنم بچه بد..
دیگه اگه سنگم بیفته توحیاط من اصلانمیرم بگم کارکیه..
Re: دفتر خاطرات
رفته بودیم مهمونی..خونه کی ازاقوام وبطورتصادفی مهمون واسشون اومد..
من درحالی که چایی آوردم یه نگاهی به شبکه انداختم..
وبعدنشستم یهوآهنگcan u hear meروپخش کردن
پسره ازم پرسیداسمت چیه؟
منم درکمال ناباوری گفتم انریکه..
یعنی پسره که غش کردبقیه هم باهاش....
منم تادوساعت منگ بودم نتونستم جم کنم قضیه رو
من درحالی که چایی آوردم یه نگاهی به شبکه انداختم..
وبعدنشستم یهوآهنگcan u hear meروپخش کردن
پسره ازم پرسیداسمت چیه؟
منم درکمال ناباوری گفتم انریکه..
یعنی پسره که غش کردبقیه هم باهاش....
منم تادوساعت منگ بودم نتونستم جم کنم قضیه رو
Re: دفتر خاطرات
ایول زیزی باحال بود
یادش به خیر ایام قدیم
واسه عکس اپلود کردن میرفتیم کافینت و همه سختیاشو با دیال اپ میکشیدیم
اما بازم از همه فعالتر بودیم
یادش به خیر ایام قدیم
واسه عکس اپلود کردن میرفتیم کافینت و همه سختیاشو با دیال اپ میکشیدیم
اما بازم از همه فعالتر بودیم
Re: دفتر خاطرات
شما خودتو یکم یپسند! من جدا نگرانتمehsan.kay wrote: ایول زیزی باحال بود
یادش به خیر ایام قدیم
واسه عکس اپلود کردن میرفتیم کافینت و همه سختیاشو با دیال اپ میکشیدیم
اما بازم از همه فعالتر بودیم
***
من و دوتا از دوستام قرار بود که روزنامه دیواری درست کنیم که یه روز قرار گزاشتیم یبریم کتابخونه و کارمونو بکنیم
رفتیم و درست کردیم و موقع برگشتن تاریک شده بود
خیلی ریلکس تاکسی گرفتیم و تاکسی سر کوچه ما نگه داشتو و ما پیاده شدیم
دوستم خدافظی کرد که بره که دید دوتا ارازل نشستن رو موتور زل زدن به ما و دارن به طرز کریهی میخندن
دوست منم که از اینا مث جن میترسه برگشت که با ما بره
کو چه ما بن بسته و نمی دونم چرا اون موقع چراغا رو روشن نکرده بودن در نتیجه کوچه خلوت و تاریک بود
ما خیلی ریلکس داشتیم میرفتیم ه یه دفه صدای یه موتورو شنیدیم و بعد چن اتفاق در یک ان افتاد
اولش صورت اون دوتا ارازلو دیدیم که مزخرررررف داشتن نگامون میکردن و ختی یکی برگشت گفت چ خوشگلن
جوری که ما تقریبا خودمونو خیس کردیم
بعد همون دوست ترسوی بنده که روزنامه دیواری هم دستش بود از ترس روزنامه رو پرت کرد رو زمین (فک کن زمینم گلی )و پا به فرار گذاشت
تو همون لحظه که من مونده بودم از ترس جیغ بزنم یا از کار دوستمم بترکم از خنده صدای یه موتوز دیگه اومد
دیگه ما گفتیم ما به *** رفتیم و داشتیم تصمیم میگرفتیم که حلوامون چ طعمی باشه باکلاستره
که دیدم سوپری سر کوچه مونه و برگشت به اون دوتا عوضی گفت : شما دارین چ غلطی میکنین؟
و اون دوتام تا اینو دیدن زدن زو گاز و اینم دنبالشون رفت
و همه ی اینا تو یه لحظه افتاد وخیلی زیبا تموم شد
(توجه داشته باشین که شهر ما شهر خیلی کوچیکیه که اگه یه دختر به یه پسر نگاهم بکنه به منزله فا**ه س )
از اینجا بود که من به سوپری های سر کوچه ارادت خاصی یافتم
و این است
"Hero "
واقعی! نه کسی که را میره تو کنسرتاش دخترا رو میبوسه
Re: دفتر خاطرات
واوآیسان جون چه خاطره وحشتناکی بود..
خداروشکربخیرگذشت...
یه فامیل داریم خیلی اذیت میکنه وخیلیم بخودش مینازه..
تابستون اومده بودخونمون ودست برقضالباس سفیدهم پوشیده بودمام که درخت شاتوت توخونمون بودومیخواستیم بچینیم..
دراین حالت همون فامیل مازیردرخت ایستاده بودوداشت ازخوش شانسی هاش تعریف میکردکه یکی ازشاتوتامستقیم افتادرولباسش..
ماروبگی ازخنده مردیم..
یعنی ازاون وقت تاحالامحاله زیردرخت ردبشه خخخخخخ
خداروشکربخیرگذشت...
یه فامیل داریم خیلی اذیت میکنه وخیلیم بخودش مینازه..
تابستون اومده بودخونمون ودست برقضالباس سفیدهم پوشیده بودمام که درخت شاتوت توخونمون بودومیخواستیم بچینیم..
دراین حالت همون فامیل مازیردرخت ایستاده بودوداشت ازخوش شانسی هاش تعریف میکردکه یکی ازشاتوتامستقیم افتادرولباسش..
ماروبگی ازخنده مردیم..
یعنی ازاون وقت تاحالامحاله زیردرخت ردبشه خخخخخخ
Re: دفتر خاطرات
یه شب داشتم خواب می دیدم. بعد توخوابم خودم داشتم انگلیسی حرف می زدم همه هم انگلیسی بودن. بعد تو خوابم واسه حرفای خودمم زیر نویس انگلیسی داشت !!!!1
Mehrbod- انریکه گوش میده
- پست ها : 1397
تاریخ تولد : 1996-07-04
تاریخ عضویت : 2012-10-26
سن : 27
مکان : Tehran
Re: دفتر خاطرات
خخخخخخ خاطره جالبیه مهربدجان..
یه روزداشتیم بافک وفامیل شه دزدبازی میکردیم ومن شاه شدم ودست برقضاپسرعمم دزدشد..
من که نمیدونستم بایدچی بگم گفتم بایدلباساتوبرعکس بپوشی واونم پوشیدیعنی ازخنده مردیم..بعدمن گفتم قربونت برم وقتی میری انگارداری برمیگردی..بعدش داداشم شاه شدومن دزدمنومجبورکردیه پارچ آب بخورم دیگه داشتم میترکیدم ولی خیلی باحال بود..
یه روزداشتیم بافک وفامیل شه دزدبازی میکردیم ومن شاه شدم ودست برقضاپسرعمم دزدشد..
من که نمیدونستم بایدچی بگم گفتم بایدلباساتوبرعکس بپوشی واونم پوشیدیعنی ازخنده مردیم..بعدمن گفتم قربونت برم وقتی میری انگارداری برمیگردی..بعدش داداشم شاه شدومن دزدمنومجبورکردیه پارچ آب بخورم دیگه داشتم میترکیدم ولی خیلی باحال بود..
Re: دفتر خاطرات
بازم اومدم ازخودم خاطره درکنم...
رفته بودیم شهربازی منم که عشق سرعت وهیجان گفتم میخوام سالتوسوارشم..
داداشم وپسرعمم قبول کردن کنارم بشینن وسه تایی سوارشدیم ومن بعدازاینکه نشستم متوجه شدم ای دادبیدادپاهام به میله ای که بایدپاموزیرش بکنم نمیرسه وحالاشانس من تااومدم بگم وایسین دیرشدوشروع کردن..
تصورکنین 31دوربالانسی ماروچرخوندومن پادرهواشده بودم وازیه کمربندآویزوون بودم
یعنی وقتی اومدم پایین شبیه سفیدبرفی شده بودم
رفته بودیم شهربازی منم که عشق سرعت وهیجان گفتم میخوام سالتوسوارشم..
داداشم وپسرعمم قبول کردن کنارم بشینن وسه تایی سوارشدیم ومن بعدازاینکه نشستم متوجه شدم ای دادبیدادپاهام به میله ای که بایدپاموزیرش بکنم نمیرسه وحالاشانس من تااومدم بگم وایسین دیرشدوشروع کردن..
تصورکنین 31دوربالانسی ماروچرخوندومن پادرهواشده بودم وازیه کمربندآویزوون بودم
یعنی وقتی اومدم پایین شبیه سفیدبرفی شده بودم
Re: دفتر خاطرات
یادش به خیر سال قبل همین موقع
چقد باحال بود
مشروط شده بودم 10واحدبیشتر نداشتم
سر کار هم میرفتم
همین که خسته میومدم خونه حال میداد
یه بارش
یه دخترخرگوششو گم کرده بود اومد در مغازه
شمارشوداد گفت اگه پیدا کردین زنگ بزنین
منم شب زنگش زدم گفتم خرگوشتوبچه ها کباب کردن خوردن
چقد فحش دادیم به هم
چقد باحال بود
مشروط شده بودم 10واحدبیشتر نداشتم
سر کار هم میرفتم
همین که خسته میومدم خونه حال میداد
یه بارش
یه دخترخرگوششو گم کرده بود اومد در مغازه
شمارشوداد گفت اگه پیدا کردین زنگ بزنین
منم شب زنگش زدم گفتم خرگوشتوبچه ها کباب کردن خوردن
چقد فحش دادیم به هم
Re: دفتر خاطرات
یادش گرامی بادکه سرجلسه کنکورهمه نشسته بودیم
ویکی ازبچه هاباهزارجورکلک وتقلب داشت جواب میداد
یکی هم داشت سرجلسه واسه خودش غذامیخوردانگارنه انگاروقت تنگه..
واماتنبل ترین فردکلاسمون یه سکه دستش بودشیریاخط مینداخت سوال جواب میداد..
ودرکمال ناباوری رتبش ازمابیشترشد..
یعنی هنرتست زنی داشت این دختر
ویکی ازبچه هاباهزارجورکلک وتقلب داشت جواب میداد
یکی هم داشت سرجلسه واسه خودش غذامیخوردانگارنه انگاروقت تنگه..
واماتنبل ترین فردکلاسمون یه سکه دستش بودشیریاخط مینداخت سوال جواب میداد..
ودرکمال ناباوری رتبش ازمابیشترشد..
یعنی هنرتست زنی داشت این دختر
Page 2 of 3 • 1, 2, 3
Page 2 of 3
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum